....
مجید بطری آب را برداشت روی دندان های
جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت :
« بچه ها ! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم ...
به خدا نداشتم . تازه آب براتون ضرر داشت ! »
مجید بطری آب را برداشت روی دندان های
جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت :
« بچه ها ! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم ...
به خدا نداشتم . تازه آب براتون ضرر داشت ! »
استخاره کرد . بد آمد .
گفت : « امشب عمليات نمي کنيم . » بچه ها آماده بودند .
چند وقت بود که آماده بودند . حالا او ميگفت « نه » .
وقتي هم که مي گفت « نه » کسي روي حرفش حرف
نمي زد . فردا شب دوباره استخاره کرد . بد آمد .
شب سوم ، عراقي ها ديدند خبري نيست ، گرفتند خوابيدند .
خيل هاشان را با زير پيراهن اسير کرديم .
شهيد ردائي پور
توي خط مقدم فاو بوديم . بچه ها سر آر پي جي رو باز
مي کردند و داخلش سير مي ريختند .
فضا رو مي پوشاند ...
بيچاره عراقي ها فکر مي کردند ايران شيميايي زده !!!
يه ترسي وجودشون رو مي گرفت که بيا و ببين
توي خرمشهر محمد حسين و دوستش هر دو با هم مجروح
شده بودند . از بيمارستان که مرخص شدند ، برگشتند خط
مقدم . فرمانده گفت بايد به خانه هايتان برگرديد .
اشک توي چشمان حسين حلقه زده بود .
به فرمانده گفت من به شما ثابت مي کنم که مي توانم به خط
بروم و لياقت آن را دارم .
در رودخانه نزديک مقر آب تني مي کرديم . يکي از بچه ها که
شنا بلد نبود افتاد توي آب . چند بار رفت زير آب و آمد بالا .
شنا بلد نبود يا خودش را به نابلدي مي زد خدا مي داند ،
برادري پريد توي آب و او را گرفت ، وقتي داشت او را با
خودش مي آورد بالا مي گفت : «کاکا سالم هستي ؟ »
و او نفس زنان مي گفت :
« نه کاکا سالم خانه است من جاسم هستم ! »
... غافل می شويم !
جواب خدمتگزار ملت را اين گونه می دهيم . اين ستم است .
خدا مرا ببخشد .
... متوجه شدم که به حالت دو زانو در برا بر آقا و سرور
و مولای بزرگواری با قامتی رشيد و دیبائی لطيف و درخشان
بر تن ، نشسته ام و تعدادی با لباس ساده نظامی ...
آورده بودنـد و هـای هـای میخندیدند .
گفتــم: این کیـــه ؟
گفتنــد : عراقی !
گفتــم : چطـوری اسیرش کردیــد ؟
میخـندیدنـد . گفتنـد :
ــ از شب عملیات پنهـان شده بــوده .
تشنگی فشار آورده و بـا لبـاس ِ بسیجیهای
خودمان آمـده ایستگاه صلواتی شربت گرفته
بعـــد پول داده ! ایــــنطوری لو رفتـــه ...
گفت : خواهر ! تو رو به لب تشنه امام حسين عليه السلام بهم
آب بده ، خيلي تشنمه !
آتيشم زد ! خواستم بهش اب بدم که
دکتر گفت : براش ضرر داره .
بدجوري زخمي شده بود . رفتم بالاي سرش .
نفس نفس مي زد .
بهش گفتم زنده اي ؟ گفت : هنوز نه !
خشکم زد ،تازه فهميدم چقدر دنيامون با هم فرق داره .
اون زنده بودن رو توي شهادت مي ديد و من ...
پی نوشت : زندگی زیباست ، اما شهادت زیباتر ....
داشتم برای خط مهمات می بردم که ديدم چند نوجوان کنار
جاده ايستاده اند .
جلوی پايشان ترمز کردم و گفتم شما که ...
مي خواستيم بريم عروسي دختر خواهرم .
برف اومده بود و هوا خيلي سرد بود .
اتفاقاً حسن همون روز براي انجام كار اداري با ماشين سپاه ...
تير بار چي ما بسيجي جواني بود که ، فقط سه ماه آموزش
ديده بود ...
اسير عراقي با دست نشانش مي داد و با حرص مي گفت :
هفت سال است در ارتش عراق تير بار چي ام ،
ولي جلوي شجاعت اين جوان کم آورده ام !
کـرد تا با فریـاداش عملـیات لـو نره و اون رزمـنده
زیر آب خفه شد و به مقام شــهادت رسید ...
صبح ها بعد از نماز مي نشست قرآن مي خواند
اگر زهرا بيدار بود توي بغل مي گرفتش
و اگر خواب بود ، کنار رختخوابش مي نشست و مي خواند !
مي گفت: اينجا باشم که از الان چشم و گوشش به اين چيزها
عادت کنه
شهيد دکتر محمد علي رهنمون
تازه قامت بسته بوديم براي نماز که صدايي آمد .
بعد از چند لحظه يه چيزي محکم افتاد روي سنگر و گرد و خاک ريخت روي سر و
صورت بچه ها . خونسرد و آرام نماز را خوانديم .
بعد يکي يکي از سنگر آمديم بيرون . راکت بزرگي افتاده بود روي سنگر اما عمل
نکرده بود . آخرين نفر که آمد بيرون و دور شد ، سنگر رفت هوا .
پيش خودمان گفتيم : خوب شد که داشتيم نماز مي خوانديم ها ...
گوني بزرگي را گذاشته بود روي دوشش و توي سنگرها جيره پخش مي کرد .
بچه ها هم با او شوخي مي کردند .
- اخوي دير اومدي - برادر مي خواي بکُشيمون از گُشنگي ؟
- عزيز جان ! حالا ديگه اول ميري سنگر فرماندهي براي خودشيريني ؟
گوني بزرگ بود و سرِ آن بنده ي خدا پايين .
کارش که تمام شد . گوني را که زمين گذاشت همه شناختنش .
او کسي نبود جز محمود کاوه ، فرمانده ي لشکر .
يک روز براي انجام مأموريتي ، سوار ماشين شديم که حرکت کنيم ،
اما هر چه استارت زديم ، ماشين روشن نمي شد .
در اين لحظه شهيد مهرعلي بهروزي (شهيدي از مرودشت فارس) رو به ما کرد
و گفت :
فلاني فکر مي کنم وضو نداري !
به سرعت پريديم پايين و رفتيم وضو گرفتيم .
دوباره وقتي سوار شديم و استارت زديم ، بلافاصله ماشين روشن شد و براي انجام
مأموريت به راه افتاديم .
هر وقت می خواهيم با سيد برويم توی شهر قدمی بزنيم ،
يکی دو نفر جلوتر می روند تا اگر بوی کباب شنيدند ،
خبرش کنند ...
به هيچ عنوان سر و صدا راه نيفته . ماشين هم گل كاري نشه .
اينها شرطهاي مجلس عروسيش بود .
مي گفت : رفقام شهيد شدند ، اصلا نمي توانم بخودم اجازه دهم مجلس سرور و
شادي راه بيندازم !!!
حتي نگذاشت بوق بزنيم . گفت : اگر بوق بزنيد پياده ميشوم !!!
اولین بار که لیلا پرسید :
" مامان ! چند سال با هم زندگی کردید ؟ "
توی دلم گذشت " سی سال ، چهل سال . "
ولی وقتی جمع و تفریق می کنم ، می بینم دو سال و چند ماه
بیشتر نیست .
باورم نمی شود ...
مصطفی می گفت :
در دنيا آدم ھایی ھستند که به ظاھرزنده اند .
نفس می کشند ، راه می روند ، حرف می زنند ،
اوايل ازدواجمون بود برا خريد با سيد مجتبي رفتيم بازارچه .
بين راه با پدر و مادر آقا سيد برخورد کرديم .
چشم از آسمان نمیگرفت . يك ريز اشک میريخت .
طاقتم طاق شد .
- چی شده حاجی ؟
جواب نداد . خط نگاهش را گرفتم .
آقا مهدی هر وقت می افتاد تو خط شوخی دیگه هیچ کس
جلودارش نبود .
یک وقت هندوانه ای را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید ، بعد به
یکی از بچه ها تعارف کرد .
او هم برداشت ، شروع کرد به خوردن .
وقتی حسابی دهانش سوخت ،
آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد .
بعد رو کرد بهش گفت : « داداش ! شیرین بود ؟! »
عقده ها رفتند و علت مانده است
در گلویم حاج همت مانده است
استخوان هاي مچش زده بود بيرون دوتا انگشتش هم قطع شده بود ...
گفتم : اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم
خنديد و گفت : نه ! مي خوام ببينم چه جوري مي شوري
شستم ، اما وسطش طاقت نياوردم
بهش گفتم : مگه دردت نمياد ؟
گفت : دردش هم لذته ، نيست ؟
ھر وقت از منطقه برمی گشت ، دمغ بود
.می گفت
:اونایی که ميرن و برميگردن ، در امتحان مردود شدن .
اونایی که زخمی یا اسير ميشن ، تجدید شدن
و اونایی که شھيد ميشن ، قبولن ! قبول ...
اللهم الرزقنا شهادة
برای شرکت در جلسهای که با حضور فرماندهان نظامی در
تهران برگزار شده بود ، شهید کاوه را به تهران رساندم .
او پس از اتمام جلسه برای استراحت شبانه خود به داخل
ماشین آمد و به همراه من خوابید .
هر چه مسئولین نظامی اصرار کردند که به داخل پادگان برود
و شب را آنجا استراحت کند اما داخل ماشین خوابید ...
يك روز كه مهدي از مدرسه به خانه آمد ، از شدت سرما گونه ها و دست هايش
سرخ و كبود شده بود .
پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند .
دو روز بعد ، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت ؛ اما غروب همان روز كه از
مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش را به گوشه اتاق انداخت .
همه با تعجب او را نگاه كردند . او در حاليكه اشك در چشمش نشسته بود ، گفت :
چه طور راضي شوم پالتو بپوشم ، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود
مي لرزد ؟
گروھان
:-
قاسم قاسم قاسم ... قاسمچرا جواب نميدی ؟
اگه صدای منو مي شنوی گروھان رو بکش عقب ،
نيروی کمکی نداریم
...دسته بی سيم توی دستم مانده بود
.زیر آن ھمه خمپاره و گلوله ، خندیدیم من و بی سيم چی
...تا حالا کسی گروھان دو نفره ندیده بود ...
به يكي از بچه ها گفت :
من خواب پدر و برادر شهيدم را ديده ام و پيغام داده اند كه
به زودي پيش آنها خواهم رفت .
گفت : ميخوام خونه مون بشه حسينيه تا هيچ وقت شهدا رو
فراموش نکنيم .
گفتم : چطوري ميخواي يادشون رو زنده کني ؟
گفت : دور هم جمع ميشيم و بعد از روضه و دعا ، براشون
فاتحه مي خونيم و ازشون خاطراه تعريف ميکنيم ...
واقعا هم خونه شون شده بود حسينيه شهدا اصلا هر وقت
خودشو ميديدم ياد جبهه و جنگ مي افتادم .
مخصوصا اينکه از دو سالگي هم شديدا مجروح شده بودد.
(شهيده منيره ولي زاده)
از زبان مادر شهيد
يه شب توی عالم خواب ديدم جوادم بهم گفت :
مادرم شما شبای جمعه ديگه سرمزار من نياين .
چون ما شب های جمعه به کربلا می رويم .
وقتی شما می آييد حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام
می فرمايند شما بازگرديد ديدار مادرتان واجب تر است ...
فرمانده بود اما براي گرفتن غذا مث بقيه رزمنده ها توي صف
مي ايستاد ...
كافي بود كسي را يكبار در نماز با توجه ببيند ، وقتي دو نفر به او مي رسيدند ،
يكي آهسته به ديگري مي گفت : آدم قابل اعتمادي نيست ،
بايد مواظب حرف زدنمان باشيم و او با تعجب مي پرسيد : چطور ؟
گوينده توضيح مي داد : هر چه بشود مي رود به خدا مي گويد .
يك سره با خدا در حال حرف زدن است !
هيچ چيز جلو دارش نبود .
حتي جنگ و سر و صداي انفجار يا بازي ها و شلوغ کاري هاي
بچه ها !
قايق را مي انداخت توي آب ، مي رفت وسط آب ،
آنجا مي نشست کتاب مي خواند ، چه کتاب خواندني .
اوایل اسارت ورزش ممنوع بود .
تا یه نفر شروع به ورزش کرد ، مامور عراقی با قلم و کاغذ اومد
سراغش و پرسید : اسمت چیه ؟
اونم گفت : گچ پژ
عراقیه تا چند دقیقه هرکاری کرد نتونست اسمو تلفظ کنه ول کرد
و رفت ...
ـ چه خبره اين جا ؟ اين داد و قال ها چيه اين ها راه انداختند .
ـ چيزي نيست مثل اين كه بوي گز اصفهان به مشامشان
رسيده است !
جعبه شيريني رو جلوش گرفتم ، يکي برداشت و گفت : ميتونم يکي ديگه بردارم ؟
گفتم : البته سيد جون ، اين چه حرفيه ؟
برداشت ولي هيچکدوم رو نخورد .
کار هميشگيش بود ، هر جا که غذاي خوشمزه يا شيريني يا شکلات تعارفش
مي کردند برميداشت اما نمي خورد .
مي گفت : برم با خانومو بچه ها مي خورم .
مي گفت : شما هم اين کارو انجام بدين .
اينکه ادم شيريني هاي زندگيشو با زن و بچه ش تقسيم کنه خيلي توي زندگي
خانوادگي تاثير ميذاره
شهيد سيد مرتضي آويني
ھر دو سه آرپی چی که می زد يکبار سجده می کرد روی لبه
خاکريز و خدا را شکر می کرد .
لحظاتی بعد دوباره بلند می شد آرپی چی می زد .
اين بار سجده اش طول کشيد !
می خواستم حرفی بزنم نشد ،
جلو رفتم نگاه کردم ديدم تير خورده بود وسط پيشانيش ...
شما فرمانده اي ، نبايد بري جلو . خطر داره .
عصباني شد . اخمهايش را کرد توي هم . بلند شد و رفت .
يکي از بچه ها از بالاي تپه مي آمد پايين . هنوز ريشش در نيامده بود از فرق سر
تا نوک پايش خاکي بود . رنگ به صورت نداشت .
مصطفي از پايين تپه نگاهش مي کرد .
خجالت مي کشيد ، سرش را انداخته بود پايين .
ميگفت : « فرمانده کيه ؟ فرمانده اينه که همه ي جووني و زندگيش رو برداشته
اومده اين جا . »
شنيده بودم نماز اول وقت برايش اهميت دارد ،
ولی فكر نمی كردم اينقدر مصمم باشد !
صدای اذان بلند شد همه را بلند كرد انگار نه انگار عروسی است ،
آن هم عروسی خودش . يكي را فرستاد جلو بقيه هم پشت سرش ،
نماز جماعتی شد بياد ماندنی !!
شهيد محمد علی رهنمون
خبر آمده بود قرار است شب حمله کنند .
آمدم بپرسم چه کار کنيم .
زل زده بود به يک شاخه ي خالي .
گفتم : « دکتر ، بچه ها مي گن دشمن آماده باش داده . »
حتي برنگشت . گفت : « عزيز بيا ببين چه قدر زيباست . »
بعد همان طور که چشمش به برگ بود ،
گفت : « گفتي کِي قراره حمله کنند ؟ »
خاطره اي از زندگي شهيد مصطفي چمران
اواسط اردیبهشت ماه 61 ، مرحله ی دوم عملیات الی بیت المقدس ، حسین
خرازی ، نشست ترک موتورم و گفت :
« بریم یک سر یه خط بزنیم » .
بین راه ، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند
بسیجی هم ، عرق ریزان و مضطرب ، سعی می کردند با ...
عابدین (شهید سیدعابدین حسینی) همیشه به همین خاطر
سر به سر عبدالرضا میگذاشت و میگفت :
« عبدالرضا ! این همه نماز نخون یک وقت نورانی میشی بعدش
شهید میشیها ؛ من حوصله گریه برای تو رو ندارم ...
تا اومد خونه ، هادى پريد بغلش و گفت :
اِه ، بابايى هنوز صدام شما رو نكشته ؟
يهو دلم ريخت .
اما عبداللّه خنديد ...
هر وقت بود خنده هم بود .
هر جايي بود در هر حالتي دست بردار نبود .
خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت :
بچه ها ناراحت نباشيد ، من مي روم عقب، امام تنها نباشد .
امدادگرها كه مي گذاشتندش روي برانكارد ، از خنده روده بر
شده بودند .
فرمانده گردانمون همه ي بچه ها رو جمع کرد ،
بعد هم با صداي بلند گفت : کي خسته است ؟
همه با انرژي گفتيم : دشمن !!!
ادامه دادکي ناراحته ؟ دشمن !!!
کي سردشه ؟! دشمن !!!
آفرين ... خوبه ! حالا بريد به کارتون برسيد ،
پتو کم بوده ، به گردان ما نرسيده ...
چهل روز بعد از نماز صبح زيارت عاشورا مي خوند تا خدا دعاش رو مستجاب کنه
و شهيد بشه .
با شوخي بهش گفتم : اين عملياتي که من تدارکش رو ديدم خيلي فشارش بالاست .
اونقدر فشارش بالاست که اگه نخوني هم شهيد ميشي ! نيازي به نذر کردن نداره .
گفت : اگه شهيد نشم ، باز از اول مي خونم .
اونقدر چهل روز چهل روز مي خونم تا شهيد بشم ...
روز چهلم کار فيصله پيدا کرد و شهيد شد … به دور دوم نکشيد ...