مادر
تابستان بود . هوا گرم بود . گوشه حیاط توی سایه فرش را
پهن می کردیم ، ( خب مستحب است که زیر آسمان باشیم )
ساعت ها می نشستیم و اعمال روز عرفه را انجام می دادیم ...
تابستان بود . هوا گرم بود . گوشه حیاط توی سایه فرش را
پهن می کردیم ، ( خب مستحب است که زیر آسمان باشیم )
ساعت ها می نشستیم و اعمال روز عرفه را انجام می دادیم ...
برخلاف مادرم که خیلی گیرا ، حراف و خوش برخورد بود ،
پدرم ساکت و کم حرف بود . آرام .
و این تاثیر دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشه حجره بود .
پرسیدم : از طرف کی آمده بودند ؟ از کجا ؟
گفت : ماجرای زندگیمان را با یک نامه برای آقا نوشته بودم ...
و بعد با حالتی تمسخرآمیز گفتم : « ای بابا یادم رفته بود که ما تراشیدیم . »
...
خنده روی صورتم یخ زد .
البته نمی گذاشتم خیلی سخت بگذرد ، با شیطنت و بازی و رفاقت
و این ها جبران می کردم ...
او در سلول 20 بود و من در سلول 18 . تازه آورده بودنش .
ریشش را تراشیده و عمامه از سرش برداشته بودند ...
دو روزی میهمان !!! شهربانی بیرجند بودیم . اما ...
وقتی آمدند و نشستند ، انگار چیزی عوض شده باشد ،
پرسیدند : ...
ای کاش انقلاب نمی شد ، ای کاش زمین دهان باز می کرد و
مرا می بلعید . دوست داشتم ...
* گوشه هایی از زندگی گل محمدی ( امام خامنه ای (حفظه ا...) )
عرض کرد : آقا زاده ها هم بیایند نزدیک تر تا از نزدیک امام (ع) را زیارت کنند .
معظم له فرمودند : پس بقیه چی ؟ !

... ایشان به حالت مزاح فرمودند :
اینجا که نمی شود پیراهن را از تن درآورد ! ...
اگر من از مظلومیت رهبر بگویم شاید دلتان خون بشود ، خیلی مظلومند ایشان .
این موضوع را من با یک واسطه می گویم .
با یکی از محافظ های آقا در حرم امام رضا (ع) روبروی ضریح ....