علی مسجدیان از رزمنده گان لشکر14 امام حسین (صلوات الله علیه)  چنین

 روایت می کند:

اواسط اردیبهشت ماه 61 ،  مرحله ی دوم عملیات الی بیت المقدس ، حسین

خرازی ، نشست ترک موتورم و گفت :

« بریم یک سر یه خط بزنیم » .

بین راه ، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند

 بسیجی هم ، عرق ریزان و مضطرب ، سعی می کردند با خاک و آب ،

شعله ها را مهر کنند .

حسین آقا گفت : اینا دارن چی کار می کنن ؟

 وایسا بریم ببینیم چه خبره .

هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو - سه متر به نفربر نزدیک شود .

از داخل شعله ها ، سر و صدايی می آمد

فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد .

 من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم .

 گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری ، می پاشیدیم

 روی آتش .

 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده ، با این که داشت می سوخت ،

 اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود .

 بلند بلند فریاد می زد :

« خدایا ! الان پاهام داره می سوزه ، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی .

خدایا ! الان سینه ام داره می سوزه ، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت

 زهرا نمی رسه .

 خدایا ! الان دست هام سوخت ، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو

 دراز کنم ، نمی خوام دست هام گناه کار باشه.

خدایا ! صورتم داره می سوزه ، این سوزش برای امام زمانه ، برای ولایته ،

 اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت . »

اگر به چشمان خودم ندیده بودم ، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با

چنین وضعی ، چنین حرف هایی بزند .

انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود ،

همان طور که ذره ذره کباب می شد ، این جمله ها را خیلی مرتب و روان

 فریاد می زد.

آتش که به سرش رسید ، گفت :

 « خدایا !

دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمی تونم ، دارم تموم می کنم .

لااله الا الله ، لا اله الا الله .

خدایا

! خودت شاهد باش . خودت شهادت بده آخ نگفتم ... »


به این جا که رسید ، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.

آن لحظه که جمجمه اش ترکید ، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی

 سرم بریزم .

 بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت .

یکی با کف دست به پیشانی اش می زد ، یکی زانو زده و توی سرش می زد ،

 یکی با صدای بلند گریه می کرد .

 سوختن آن بسیجی ، همه ما را سوزاند .

حال حسین آقا از همه بدتر بود . 

 دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت :

« خدایا !

ما جواب اینا را چه جوری بدیم ؟ ما فرمانده ایناییم ؟ اینا کجا و ما کجا ؟

 اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره ، بگه جواب اینا رو چی می دی ؟ »

 حالش خیلی خراب بود .

 آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت .

 زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.

تمام مسیر را ، پشت موتور ، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر

 گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد .

 دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم ، که دیدیم سه چهر نفر دور

 چیزی حلقه زده و نشسته اند .

حسین گفت :

« وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن . یه چیزی بیاد وسطشون ، همه با هم

تلف می شن. همون یکی بس نبود ؟ »

نزدیکشان ترمز زدم . یکی شان بلند شد و گفت :

 « حسین آقا ! جمعش کردیما » .

 حسین گفت : « چی چی رو جمع کردین ؟ »

 طرف گفت : « همه ی هیکلش شد همین یه گونی » .

 فهمیدیم ، جنازه ی همان شهید را می گوید که دو ساعت قبل داخل نفربر

 سوخت .

دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند .

 حسین آقا ، از موتور پیاده شده و گفت :

« جا بدید ما هم بشینیم ، با هم بخونیم . ایشالا مثل این شهید ، معرفت

 پیدا کنیم . »