داشتم برای خط مهمات می بردم که ديدم چند نوجوان کنار

 جاده ايستاده اند .

 جلوی پايشان ترمز کردم و گفتم شما که دهانتان هنوز بوی

 شير میده اينجا چه کار می کنيد .

خنديدن !

 به جای کرايه صلوات فرستادن و سوار شدن .

 کمی جلو تر دژبان گفت :

 از اينجا به بعد جلوی ديد عراقی هاست و بايد با چراغ خاموش

 بریم . من گفتم چراغ خاموش يعنی رفتن ته دره و خطّ بدون

 مهمات !!

 يکی از آن نوجوانان گفت :  برادر ناراحت نباش بعد چفيه ی

سفيدشو به گردن انداخت و از ماشين پياده شد .

جلو ی ماشين می دويد تا من پشت سرش برم .

یکدفعه خمپاره ای اومد و نوجوان ...

دوستش از ماشين پياده شد و جلوی ماشين دويد .

لحظاتی بعد خمپاره ای اومد و اون هم به دوست شهيدش

 پيوست .

ديگری از ماشين پياده شد . اونم زدن .

 وقتی به خط رسيديم همه ی اونا عقب ماشين بودن با

 چشمایی بسته و لبانی خندان ...