يك هفته قبل از شهادت ، براي شركت در سميناري به تهران

 آمده بود . حركات عجيبي داشت .

در طي آن سه روز كه در سمينار بود ، با آن همه خستگي كه

داشت ، به تمام فاميل و اعضاي بسيج محل سركشي كرد و از

آنها حلاليت خواست .

به يكي از بچه ها گفت :

 من خواب پدر و برادر شهيدم را ديده ام و پيغام داده اند كه

 به زودي پيش آنها خواهم رفت .

وقتي هم كه به زاهدان مي رفت ، روي پاهاي مادرش افتاد و

حلاليت طلبيد .

همان شب كه به زاهدان رسيد ،

 دخترش خواب شهادت بابا را ديد  .