شهید مهدی باکری ...
يك روز كه مهدي از مدرسه به خانه آمد ، از شدت سرما گونه ها و دست هايش
سرخ و كبود شده بود .
پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند .
دو روز بعد ، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت ؛ اما غروب همان روز كه از
مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش را به گوشه اتاق انداخت .
همه با تعجب او را نگاه كردند . او در حاليكه اشك در چشمش نشسته بود ، گفت :
چه طور راضي شوم پالتو بپوشم ، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود
مي لرزد ؟
+ نوشته شده در جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 19:39 توسط بیقرار شهادت
|