يك روز كه مهدي از مدرسه به خانه آمد ، از شدت سرما  گونه ها و دست هايش

 سرخ و كبود شده بود .

پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند .

 دو روز بعد ، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت ؛ اما غروب همان روز كه از

 مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش را به گوشه اتاق انداخت .

همه با تعجب او را نگاه كردند . او در حاليكه اشك در چشمش نشسته بود ، گفت :

چه طور راضي شوم پالتو بپوشم ، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود

مي لرزد ؟