شهيد رداني پور
آقا مصطفي !
شما فرمانده اي ، نبايد بري جلو . خطر داره .
عصباني شد . اخمهايش را کرد توي هم . بلند شد و رفت .
يکي از بچه ها از بالاي تپه مي آمد پايين . هنوز ريشش در نيامده بود از فرق سر
تا نوک پايش خاکي بود . رنگ به صورت نداشت .
مصطفي از پايين تپه نگاهش مي کرد .
خجالت مي کشيد ، سرش را انداخته بود پايين .
ميگفت : « فرمانده کيه ؟ فرمانده اينه که همه ي جووني و زندگيش رو برداشته
اومده اين جا . »
+ نوشته شده در پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 22:56 توسط بیقرار شهادت
|