آقا مصطفي !

 شما فرمانده اي ، نبايد بري جلو . خطر داره .

 عصباني شد . اخمهايش را کرد توي هم . بلند شد و رفت .

 يکي از بچه ها از بالاي تپه مي آمد پايين . هنوز ريشش در نيامده بود از فرق سر

 تا نوک پايش خاکي بود . رنگ به صورت نداشت .

مصطفي از پايين تپه نگاهش مي کرد .

 خجالت مي کشيد ، سرش را انداخته بود پايين .

ميگفت : « فرمانده کيه ؟ فرمانده اينه که همه ي جووني و زندگيش رو برداشته

 اومده اين جا . »