تازه قامت بسته بوديم براي نماز که صدايي آمد .

بعد از چند لحظه يه چيزي محکم افتاد روي سنگر و گرد و خاک ريخت روي سر و

 صورت بچه ها . خونسرد و آرام نماز را خوانديم .

 بعد يکي يکي از سنگر آمديم بيرون . راکت بزرگي افتاده بود روي سنگر اما عمل

نکرده بود . آخرين نفر که آمد بيرون و دور شد ، سنگر رفت هوا .

 پيش خودمان گفتيم : خوب شد که داشتيم نماز مي خوانديم ها ...