شهید صیاد ...
بسيجيان مثل پروانه دور پدرم ، حلقه زده بودند و
عكس می انداختند .
با او صحبت مي كردند و خاطرات ايام جنگ را با هم مرور
می كردند .
بسيجيان مثل پروانه دور پدرم ، حلقه زده بودند و
عكس می انداختند .
با او صحبت مي كردند و خاطرات ايام جنگ را با هم مرور
می كردند .
مثل همه بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه
يادگار با خودم ببرم منزل .
برگ مرخصیم را گرفتم و آمدم دژبانی .
دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون ، تركش ها را طوری
جاسازی كرده بودم كه به عقل جن هم نمی رسيد .
ولی پيدايش كرد .
پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داری ؟ »
گفتم : « خيلی وقت نيست »
گفت : « شما هنوز نمی دانی تركش ، خوردنش حلال است
بردنش حرام ؟ »
گفتم : « نمی شود جيره خشك حساب كنی و سهم ما را
كه حالا نخورده ايم بدهی ببريم ! »
وسايل نيروهايم را چک می كردم . ديدم يكی از بچه ها با
خودش كتاب برداشته ؛ كتاب دبيرستان .
گفتم : « اين چيه ؟ »
گفت :
« اگر يه وقت اسير شديم ، می خوام از درس عقب نيفتم . »
بهش می گفتند حاج آقا آقا خانی .
روحيه عجيبی داشت . زير آتيش سنگين عراق ، شهدا رو
منتقل می کرد عقب . توی همين رفت و آمدها بود که گلوله
مستقيم تانک سرش رو از تنش جدا کرد .
چند قدميش بودم . هنوز هم تنم می لرزه وقتی يادم مياد از
سر بريده اش صدا بلند شد : السلام عليک يا اباعبدالله ...
شب بود . يکي داد مي زد :
ساکت شو ! ساکت شو !
تو نمي توني اشک منو در بياري .
رفتم سمت صدا . ديدم يک نفر انگشت هايش قطع شده .
اين حرف را به دست خوني اش مي گويد :
ساکت شو ! ساکت شو ! تو نمي توني اشک منو
در بياري !!
شنيده ايم حسين از بيمارستان مرخص شده . برگشته .
از سنگر فرماندهي سراغش رامي گيريم .
مي گويند : « رفته سنگر ديده باني . » اومده طرف ما ؟
توي سنگر ديده باني هم نيست .
چشمم مي افتد به دکل ديده باني . رفته آن بالا ؛
روي نردبان دکل .
« حسين آقا ! اون بالا چي کار مي کني شما ؟ »
مي گويد « کريم ! ببين . با يه دست تونستم چهار متر بيام
بالا . دو روزه دارم تمرين مي کنم . خوبه . نه ؟ »
مي گويم « چي بگم والا ؟ » حسین خرازی
منصور که توقع برگشت قوطی خالی کمپوت را هم نداشت ،
نگاهی به داخل آن انداخت ، شربت کمپوت تازه به نيمه
قوطی رسيده بود !
ظاهراً همه فقط لب های خشک شان را تر کرده بودند .
يک کمپوت برای حدود بيست نفر، باز هم زياد آمده بود !
نيمه هاي شب بود .
ايشان گفتند
: فلاني اين صداها چيست ؟!گفتم : چيزي نيست حاج آقا ،
بچه ها مشغول نماز شب هستند ...
سرباز که بود ، دو ماه صبح ھا تاظھر آب نمی خورد
.نماز نخوانده ھم نمی خوابيد .
می خواست یادش نرود که دوماه پيش یک شب نمازش
قضا شده بود .
شھيد حسن باقری
وقتي ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت :
" يا مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف "
سرش رو بلند کردم که بگذارم روي پايم
گفت : ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه .
هنوز لبخند بر لب داشت و چشم هايش به افق بود که
رفت ...
چه رفتني ... سر به دامن مولا ... با لبخند ... با آرامش ...
اللهم ارزقنا ...
شنبه شب بود و میشد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون
نشست و یك سریال درست و حسابی دید .
شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی « سالهای دور ...
آمده بود مرخصي ، کلي هم مهمان آورده بود .
هرچه مادر اصرار مي کرد :
« اين ها مهمونت اند ، تازه از جبهه اومده ننه ، زشته . »
مي گفت : « نه ! فقط سيب زميني وخرما »
شهيد رداني پور
مادرش مي گفت « خرازي ! پاشو برو ببين چي شد اين
بچه ؟ زنده است ؟ مرده س ؟ »
مي گفتم « کجا برم دنبالش آخه ؟ کاروزندگي دارم خانوم .
جبهه که يه وجب دو وجب نيس . از کجا پيداش کنم ؟ »
رفته بوديم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت :
حسين خرازي را دعا کنيد . آمدم خانه . به مادرش گفتم .
گفت : « حسين مارو مي گفت ؟ »
گفتم : « چي شده که امام جمعه هم مي شناسدش ؟ »
نمي دانستيم فرماده لشکر اصفهان است .
قمقمه اش هنوز آب داشت . نمی خورد .
از سرکانال تا تهش هی می رفت و می آمد ، لب های
بچه ها را با آب قمقمه اش تر می کرد .
ریگ گذاشته بود توی دهانش که خشک نشود ،
به هم نچسبد ....
شب عمليات با سيد محلمون داشتم حرف می زدم یھو رفت اون
کنار رو به صحرا پلاک شو در آورد انداخت تو صحرا
.داد زدم سيد چيکار می کنی
. الان شھيد می شی بعد جنازتبر نمی گرده .
گفت
: دارم شھوت شھادت تو خودم می خشکونم .من که تعجب کردم گفتم : شھوت شھادت دیگه چه صيغه ای ؟
گفت: الان داشتم فکر می کردم ميرم شھيد می شم بعد برام یه
مجلس خوب می گيرن خوشحال شدم .
ولی من دارم واسه خدا ميرم . ميدونم اینا که به خاطر خدا نيست
برای ھمين دارم شھوت شھادتو می کشم .
ھنوز ھم جنازه سيد بر نگشته
...
بهار بود سال ۴٠
! شب و روزهاش شب و روزهایی بود که خداهزار برابر قبل حواسش به بندهاش بود که حتی نفس کشيدن
بنده ها تسبيح به حساب ميومد .
نزدیکای شبهای احيا بود که محمد حسين اومد و مهمون خدا ...
شروع رندگيمان ساده بود و در عين حال باصفا .
نمي شد گفت خانه ! دو تا اتاق اجاره كرده بوديم كه نه
آشبزخانه داشت نه حمام !
كنار يكي از اتاقها يك تو رفتگي بود كه حسن برايش دوش
گذاشته بود و شده بود حمام !
زير پله هم يك سكوي آجري بود كه چراغ سه فيتله خوراك
پزيمان را گذاشته بوديم آنجا و شده بود آشپزخانه !
بنظر من خيلي قشنگ بود و خيلي هم ساده
شهيد حسن آبشناسان
ترکشي به سينه اش نشسته بود . برده بودنش برای آخرين
عمل جراحی . قبل از عمل بلند شد که برود .
بهش گفتن : بمون ! بعد از عمل مرخصت می کنن ، اينجوری
خطرناکه . گفت : وقتی اسلام در خطر باشه من اين سينه رو
نمي خوام ...
خلبان شهيد احمد کشوری
دكتر رو به مجروح كرد و براي اين كه درد او را تسكين بدهد
گفت : « پشت لباست نوشته اي ورود هر گونه تير و تركش
ممنوع . اما با اين حال ، مجروح شده اي » .
گفت : « دكتر تركش بي سواد بوده تقصير من چيه ! »
داشت محوطه رو آب و جارو مي کرد . به زحمت جارو رو
ازش گرفتم . ناراحت شد و گفت : بذار خودم جارو کنم ،
اينجوري بدي هاي درونم هم جارو ميشن ...
کار هر روز صبحش بود ، کار هر روز يه فرمانده لشگر ...
شهيد همت
خيلي حضرت زهرائي بود .
همه مي دونستن که با تمام وجود مادر سادات رو
دوست داره و عاشق مجالس روضه ي حضرت زهرا ست .
بلند شد . رفت بيرون سنگر تا وضو بگيره اما ديگه برنگشت .
يه ترکش خورده بود به سرش و بچه ها اون رو برده بودن
بيمارستان . زنده بود تا روز شهادت حضرت زهرا (س) ...
روضه ها کار خودش رو کرده بود ،
مهمون سفره ي بي بي دو عالم شد .
وقتي آشپز مراعات حال برادران سنگين وزن
(هيكل تداركاتي ) را مي كرد و غذايشان را يك كم چربتر
مي كشيد ، يا ميوه درشت تري برايشان مي گذاشت ،
هر كس اين صحنه را مي ديد ، به تنهايي يا دسته جمعي
و با صداي بلند و شمرده شمرده شروع مي كردند به
گفتن: « اللهم الرزقنا توفيق الپارتي في الدنيا و الاخره ! »
يعني داريد پارتي بازي مي كنيد حواستان جمع باشد ...
بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد . آن قدر هم نقشش را
دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را
مي خورد .
ميكروفون را دست گرفت ، چند تا فوت محكم كرد و درست
در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان آمادگي
براي شركت در عمليات بودند گفت :
« كليه برادران حاضر در پادگان ، برادراني كه صداي مرا
مي شنوند ، در زمين ورزش ، نمازخانه ، ميدان صبحگاه ،
داخل آسايشگاه ها ، كليه اين برادران » .... بعد از مكثي ،
آهسته : « با كبدشان فرق مي كند ! »
شهيد ابوالحسني را بچه ها دايي صدا مي زدند .
اين اواخر ريشش حسابي بلند شده بود . شايد يك قبضه !
ـ دايي ! ما شاءالله چه ريشي بلند كرده اي !
ـ اگر از پل بگذرد ريش است و الا پشم هم نيست !
رياضيش خيلي خوب بود .
شب ها بچه ها را جمع مي کرد کنار ميدان سرپولک ؛
پشت مسجد به شان رياضي درس مي داد .
زير تير چراغ برق .
شهيد مصطفي چمران
سالروز شهادت سردار شهید مصطفی ردّانی پور
سلام بر حماسه سازان هميشه جاويد روحانيت كه رساله عمليه
و علميه خود را به دم شهادت و مركب خون نوشتند .
( سالروز شهادت شهید بابایی )
چهره اش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر مي رسيد .
وقتي دليل آن را جويا شدم ، با افسردگي گفت :
- نمي دانم چه كار كنم ؟
به من دستور داده اند كه امروز را روزه نگيرم ...
هنوز مدتی از حضور در ورزش باستانی نگذشته بود .
ابراهیم به توصیه دوستان و شخص حاج حسن ، به سراغ کشتی
رفت ...
با تعجب ديدم ھر چند لحظه سوزنی را به صورت و به
پشت پلک چشمش ميزند .
يکدفعه با تعجب گفتم
: چيکار مي کنی داش ابرام ؟!تازه متوجه حضور من شده بود از جا پريد .
از بس گفته بودند : بچه است ، زخمی بشود آه و ناله مي کند
و عمليات را لو مي دھد شايد ھم حق داشتند .
نه اروند با کسی شوخی داشت ،
نه عراقی ھا . اگر عمليات لو مي رفت ....
به مھمان ھا گفتم : شما آشپزی کنيد من الان بر می گردم .
رفتم نشستم برای ابراھيم ( شھيد ھمت ) نماز خواندم ،
دعا کردم ، گریه کردم که سالم بماند ، یک بار دیگر بياید ببينمش .
ابراھيم که آمد به او ...
شهید حسن طهرانی مقدم
حدود سی سال با حسن بودم و حتی یک بار ندیدم او برای
نمازش وضو بگیرد ؛ چون دائم الوضو بود و میگفت : نباید بدون
وضو بر روی زمین خدا راه رفت .
میگفت زمین جای جمع کردن ثواب است .
می خواستم برم دستشویی ؛ وقتی رسیدم ، دیدم همه آفتابه ها خالی هستند .
برای پرکردن آفتابه ها باید چند صد متر تا هور می رفتیم . زورم آمد برم .
یک بسیجی اون طرف تر ایستاده بود ، صدایش کردم ...
در اتاق شهيد بابايى رفتم و ديدم كه ايشان يك طناب
بسته است و يك پارچه روى آن انداخته است .
گفتم : چرا طناب بستهاى ؟
داییش تلفن کرد گفت : « حسین تیکه پاره رو تخت
بیمارستان افتاده شما همین طور نشستین ؟ »
گفتم : نه ! خودش تلفن کرد ، گفت : «دستش یه خراش کوچیک
برداشته پانسمان میکنه میاد . گفتش : شما نمیخواد بیاین . خیلی
هم سر حال بود . » داییش گفت چی رو پانسمان میکنه !؟
دستش قطع شده !
همان شب رفتیم یزد بیمارستان . به دستش نگاه می کردم .
گفتم : این خراش کوچیکه ؟
خندید گفت : دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده !!!
فرمانده گردان با معاونش شوخي داشت ، مي گفت : خوب ديشب نگذاشتي ما
بخوابيم ، پسر مردن که ديگر اين همه گريه و زاري ندارد .
به خودم گفته بودي تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم .
چيزي که اينجا فراوان است مرگ .
بعد دستش را زد پشتش و گفت : بيا بيا برويم ببينم چه کار مي توانم برايت بکنم .
نیمه های شب هم بلند می شد نماز شب می خواند .
یک شب بهش گفتم : « یه کم استراحت کن . خسته ای . »
با همان حالت خاص خودش گفت :
« تاجر اگر از سرمایه اش خرج کنه ، بالاخره ورشکست می شه ؛
لشگر ایستاده بود روی خاکریزی که پربود از شهید و مجروح ...
و با آرامش خاص خود حرکات دشمن را زیر نظر داشت ، اما انفجاری سخت
همه چیز را به هم ریخت ...
خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود .
هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد .
سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا ...
" آماده باش هر وقت گفتم ، شلیک کن . "
دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت ...
پناه بر خدا ؛ هیچ جوری گردن نمی گرفت .
هر چی ما می گفتیم ، دیگران می گفتند ، قبول نمی کرد که نمی کرد .
میگفت : « من ؟ غیرممکنه ! من نفس بلند هم تو ...
قهقهه های مستانه بعثی ها ادامه داشت . یاد کاروان اسرای اهل بیت
بعد از عاشورا برایم تداعی شد .
آن ها همینطور آن نوجوان را مسخره می کردند ...
گفت : خمینی ! پرسید : نام پدر ؟
گفت : خمینی ! نام جد ؟ دوباره گفت : خمینی !
حسن را می شناختند . می دانستند چه بلایی سرشان آورده ...