یه خاطره ...
هيچ چيز جلو دارش نبود .
حتي جنگ و سر و صداي انفجار يا بازي ها و شلوغ کاري هاي
بچه ها !
قايق را مي انداخت توي آب ، مي رفت وسط آب ،
آنجا مي نشست کتاب مي خواند ، چه کتاب خواندني .
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 0:26 توسط بیقرار شهادت
|