نقل شده از : سردار علی مسجدیان

آيت الله فاضل به محل لشگر امام حسين (ع) آمده بودند .

براي بچه ها صحبت كردند . قرار بود قبل از ظهر برگردند .

 با موتور به دنبالشان رفتم .

 خواهش كرديم به محل گردان ما تشريف بياورند .

ايشان قبول كردند .

گفتند : براي اقامه ي نماز ظهر به آنجا مي آيند .

 

نماز ظهر و عصر به پايان رسيد .

 قرار شد ناهار را در كنار رزمندگان باشند .

 بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر ديگر از بچه ها در كنار

 ايشان نشستند .

 

آيت الله العظمي فاضل سوالات بچه ها را پاسخ مي دادند .

 

محمد از آقا خواستند در ميان بچه ها بمانند و صحبت كنند .

برنامه ي پرسش و پاسخ تا غروب طول كشيد .

 براي همين نماز مغرب را همانجا خواندند .

 

قرار شد شب را در گردان امام حسين (ع) بمانند .

 براي استراحت محل فرماندهي را برايشان آماده كرديم .

 

نيمه هاي شب بود .

 ديدم كسي من را صدا مي زند .

 يكدفعه از خواب پريدم . ديدم آيت الله فاضل است .

ايشان گفتند : فلاني اين صداها چيست ؟!

خوب گوش كردم .

 گفتم : چيزي نيست حاج آقا ،

بچه ها مشغول نماز شب هستند .

گقتند : كسي كه در اين حوالي نيست !

 جواب دادم : بچه ها براي نماز به اطراف مي روند .

ايشان مشتاق ديدار بچه ها بودند .

 با هم از چادر خارج شديم .

 به اطراف درختها رفتيم . در آنجا چندين قبر بود .

 بچه ها براي خواندن نماز شب به داخل آنها مي رفتند .

آقاي فاضل با تعجب نگاه مي كرد .

در يكي از قبرها محمد تورجي به حالت سجده افتاده بود .

 از خوف خدا با حالت عجيبي گريه مي كرد .

آقاي فاضل به اطراف محوطه رفت .

 ديگر بچه ها هم مشغول نماز بودند .

 هنوز يك ساعت تا اذان مانده بود .

نمي دانم چرا ،

 ولي آقاي فاضل حالت عجيبي پيدا كرده بود .

 ايشان بعد از ماجراي آن شب يك ماه در گردان ماندند !

 هميشه با بچه ها بودند ...