ابراهیم ...
مشغول آشپزی بودم ، آشوب عجيبی در دلم افتاد ،
مھمان داشتم ،
به مھمان ھا گفتم : شما آشپزی کنيد من الان بر می گردم .
رفتم نشستم برای ابراھيم ( شھيد ھمت ) نماز خواندم ،
دعا کردم ، گریه کردم که سالم بماند ، یک بار دیگر بياید ببينمش .
ابراھيم که آمد به او
گفتم که چی شد و چه کار کردم .
رنگش عوض شد و سکوت کرد ،
گفتم : چه شده مگر ؟ گفت : در ست در ھمان لحظه میخواستيم
از جاده ای رد شویم که مين گذاری شده بود .
اگر یک دسته از نيروھای خودشان از آنجا رد نشده بودند ،
می دانی چی می شد ژیلا ؟
خندیدم .
با خنده گفت :
تو نمی گذاری من شھيد بشوم ،
تو سدّ راه شھادت من شده ای ؟ بگذر از من !
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 13:9 توسط بیقرار شهادت
|