مشغول آشپزی بودم ، آشوب عجيبی در دلم افتاد ،

 مھمان داشتم ،

به مھمان ھا گفتم : شما آشپزی کنيد من الان بر می گردم .

 رفتم نشستم برای ابراھيم ( شھيد ھمت ) نماز خواندم ،

دعا کردم ، گریه کردم که سالم بماند ، یک بار دیگر بياید ببينمش .

 ابراھيم که آمد به او

گفتم که چی شد و چه کار کردم .

رنگش عوض شد و سکوت کرد ،

گفتم : چه شده مگر ؟ گفت : در ست در ھمان لحظه میخواستيم

از جاده ای رد شویم که مين گذاری شده بود .

اگر یک دسته از نيروھای خودشان از آنجا رد نشده بودند ،

می دانی چی می شد ژیلا ؟

 خندیدم .

با خنده گفت :

 تو نمی گذاری من شھيد بشوم ،

تو سدّ راه شھادت من شده ای ؟ بگذر از من !