پناه بر خدا ؛ هیچ جوری گردن نمی گرفت .

هر چی ما می گفتیم ، دیگران می گفتند ، قبول نمی کرد که نمی کرد .

میگفت : « من ؟ غیرممکنه ! من نفس بلند هم تو خواب نمی کشم . من و

خروپوف ؟! »

 

روزی قبل از نماز ظهر خوابیده بود و سخت خروپوف می کرد .

دست برقضا ضبط صوت تبلیغاتی هم دست بچه ها بود .

چیزی حدود یک ربع ساعت ، صدای خروپوفش را ضبط کردیم .

با بچه های تبلیغات هم که مسئول پخش نوار مناجات  و قرآن و سخنرانی از بلندگو

 بودند ، هماهنگ کردیم تا روز بعد که برنامه ی تئاتری تدارک دیده بودیم ، ...

 

همه جمع بودند و مجری اعلام کرد :

« اینک برای اینکه بفهمیم خواب مؤمن چگونه عبادتی است ، قسمتی از مناجات

 یکی از رزمندگان عزیز را که قبل از نماز ظهر ضبط کردیم ، پخش می کنیم . »

 

نوار چرخید و او خروپوف کرد و جمعیت از خنده روده بر شدند . برای خاطر

جمع کردن او ، بچه ها در هنگام ضبط صدایش ، چند بار اسمش را صدا می زدند

 که :

 فلانی ! فلانی ! بلند شو موقع نمازه . به اسم او که می رسید ، صدای خنده بچه ها

بلندتر می شد . بنده ی خدا خودش هم تماشاچی ماجرا بود .

 

تنها عبارتی که آن روز گفت ، این بود : « خیلی بی معرفتید . »