خاطره تلخ ...
بعد از ظهر بود . گردان آماده مي شد که شب عمليات کند .
فرمانده گردان با معاونش شوخي داشت ، مي گفت : خوب ديشب نگذاشتي ما
بخوابيم ، پسر مردن که ديگر اين همه گريه و زاري ندارد .
به خودم گفته بودي تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم .
چيزي که اينجا فراوان است مرگ .
بعد دستش را زد پشتش و گفت : بيا بيا برويم ببينم چه کار مي توانم برايت بکنم .
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 13:27 توسط بیقرار شهادت
|
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی