بعد از ظهر بود . گردان آماده مي شد که شب عمليات کند .

فرمانده گردان با معاونش شوخي داشت ، مي گفت : خوب ديشب نگذاشتي ما

بخوابيم ، پسر مردن که ديگر اين همه گريه و زاري ندارد .

 به خودم گفته بودي تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم .

 چيزي که اينجا فراوان است مرگ .

بعد دستش را زد پشتش و گفت : بيا بيا برويم ببينم چه کار مي توانم برايت بکنم .