زندانبان
( راوی : ... )
برای بازدید به زندان آمده بود ، داشتم مثلا ! نماز می خواندم .
تا او را دیدم ، شناختم .
نماز را الکی ، طول دادم .
در حین نماز ، یاد شکنجه هایش افتادم .
چقدر ریشش را می گرفتم و سرش را به دیوار می زدم .
ای کاش انقلاب نمی شد ، ای کاش زمین دهان باز می کرد و
مرا می بلعید . دوست داشتم نمازم تمام نمی شد ، یا اینکه او
می رفت . بالاخره بعد از چند دقیقه رفت .
نمازم که تمام شد ،
یکدفعه دیدم کنارم نشسته . با لبخند .

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲ ساعت 13:50 توسط بیقرار شهادت
|
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی