( راوی : ... )

 

برای بازدید به زندان آمده بود ، داشتم مثلا ! نماز می خواندم .

 تا او را دیدم ، شناختم .

 نماز را الکی ، طول دادم .

 در حین نماز ، یاد شکنجه هایش افتادم .

چقدر ریشش را می گرفتم و سرش را به دیوار می زدم .

 ای کاش انقلاب نمی شد ، ای کاش زمین دهان باز می کرد و

مرا می بلعید . دوست داشتم نمازم تمام نمی شد ، یا اینکه او

می رفت . بالاخره بعد از چند دقیقه رفت .

نمازم که تمام شد ،

 یکدفعه دیدم کنارم نشسته . با لبخند .