نامه ...
( راوی : یک پزشک )
نسخه را که دادم ، نگاهی کرد و گفت :
« نسخه قبلی را هم دارم . نمی توانم آن ها را تهیه کنم .
چهار تا فرزند دارم . به جز یکی از آن ها که دختری است ده ساله ،
باقی هم همین بیماری مرا دارند .
همسرم فلج است و خانه نشین . تنها نان آورمان دخترم است
که با قالی بافی پول کمی در می آورد و ... »
دلم سوخت . گفتم :
« با دوستان در میان می گذارم ، بلکه چاره ای بیندیشیم . »
مدتی بعد دوباره به مطبم آمد . خوشحال و خندان .
گفت : دیگر نیازی به تلاش شما نیست . جمعی به خانه ما آمدند و
بعد از پرس و جو
قرار شد همه مان را در بیمارستان بستری کنند .
پرسیدم : از طرف کی آمده بودند ؟ از کجا ؟
گفت : ماجرای زندگیمان را با یک نامه برای آقا نوشته بودم ...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 13:9 توسط بیقرار شهادت
|
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی