( راوی : یک پزشک )

 

نسخه را که دادم ، نگاهی کرد و گفت :

« نسخه قبلی را هم دارم . نمی توانم آن ها را تهیه کنم .

چهار تا فرزند دارم . به جز یکی از آن ها که دختری است ده ساله ،

 باقی هم همین بیماری مرا دارند .

همسرم فلج است و خانه نشین . تنها نان آورمان دخترم است

که با قالی بافی پول کمی در می آورد و ... »

 

دلم سوخت . گفتم :

« با دوستان در میان می گذارم ، بلکه چاره ای بیندیشیم . »

 

مدتی بعد دوباره به مطبم آمد . خوشحال و خندان .

گفت : دیگر نیازی به تلاش شما نیست . جمعی به خانه ما آمدند و

 بعد از پرس و جو

قرار شد همه مان را در بیمارستان بستری کنند .

 

پرسیدم : از طرف کی آمده بودند ؟ از کجا ؟

 

 

گفت : ماجرای زندگیمان را با یک نامه برای آقا نوشته بودم ...