شهادت ....
کمی دقت نمی کردی ، بیل مکانیکی به گِل می نشست .
زمان می گذشت ، اما خبری از شهدا نبود .
داشتم با خودم حرف می زدم :
« خدایا من هم با اینها بودم ، چی شد اینها را انتخاب کردی ؟
مگه ما آدم بدا دل نداریم ؟
خدایا اینها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم ؟! »
توی پاکت بیل ، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم رو جلب
کرد .
دویدم و برداشتمش .
گِلها را از روی آن پاک کردم .
جواب سؤالم بود !
رویش نوشته بود :
" عاشقان شهادت "
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ ساعت 1:34 توسط بیقرار شهادت
|