کمی دقت نمی کردی ، بیل مکانیکی به گِل می نشست .

 زمان می گذشت ، اما خبری از شهدا نبود .

داشتم با خودم حرف می زدم :

« خدایا من هم با اینها بودم ، چی شد اینها را انتخاب کردی ؟

 مگه ما آدم بدا دل نداریم ؟

 خدایا اینها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم ؟! »

 توی پاکت بیل ، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم رو جلب

 کرد .

دویدم و برداشتمش .

گِلها را از روی آن پاک کردم .

جواب سؤالم بود !

رویش نوشته بود :

                            " عاشقان شهادت "