دلنوشته بیقرار ...
شب های جمعه
هرچی بخوای سرخودتو گرم کنی و به این فکر
نکنی که هنوز کربلا نرفتی ....
بازم می بینی یه غم بزرگ توی سینه ت هست
که به هیچ وجه از بین نمی ره ...
غمی که ذره ذره تو وجودت رخنه می کنه و ...
و یکدفعه چشم باز می کنی می بینی همه
وجودت شده کربلا ...
غمی که ذره ذره جسمت رو آب می کنه و ...
غمی که منشأش ندیدن کربلاست ...
می سوزونه تمام وجودتو از اینکه هنوز آقات قبولت
نکرده ...
حالا با این غم ، با هزار امید و آرزو ،خوابت می بره .
ولی ...
ولی هنوز امید داری تو خواب ،
حرم ارباب رو ببینی ...
سحر که بلند می شی ، غم عالم میشینه روی
دلت ...
که هنوزم زنده ای و حتی خواب حرم رو ندیدی ...
اونوقت بازم خون دل می خوری و ناله
" أین الحسن و أین الحسین " سر میدی ...
بازم حسرت می کشی ...
یه نگاه به عکس ضریح می کنی و میگی :
بالاخره یه روز می بینمت ....
آخر یه روز حاجتمو ازت می گیرم
میرم تو بین الحرمین برات می میرم ...
پی نوشت : ورق پاره های بی قرار شهادت ...