فکه ...
در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم .
نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال ، پیکر شهیدی را پیدا کرد .
با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .
هر بیل خاک را که بیرون می ریخت ، مقدار بیشتری خاک به داخل گودال بر می گشت .
نزدیک اذان مغرب بود . مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت : فردا برمی گردیم .
صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم . به محض رسیدن به سراغ بیل رفت .
بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد !
با تعجب گفتم : آقا مرتضی کجا میری ! ؟
نگاهی به من کرد و گفت : دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت :
من دوست دارم در فکه بمانم !
بیل را بردار و برو !
+ نوشته شده در یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت 4:3 توسط بیقرار شهادت
|
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی