من ، چفیه ام ...
سال هاست مرا بر دوش انداخته ای .
وقت سحر همین شانه توست .
غصه داشتم بعد از جنگ . از غصه نجاتم دادی .
“ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند ”
من جانماز رزمندگان بازی دراز بودم .
سفره بسیجی های اروند .
پرستار سرفه شیمیایی ها .
محرم چشمان بارانی ستاره های هور .
مرهم زخم دست خرازی .
عطر شهید می دهم من .
انیس و مونس شهدا بودم من .
روح دارم من .
با شهدا همنشین بودم من .
با سجده شان به زمین می افتادم و بوی خاک می گرفتم .
خاک شلمچه قدمگاه شهیدان بود .
در کربلای ۵ شهید حاج امینی یک شب قبل از شهادت
وضو گرفت و در آن سوز به مدد من ، خشک کرد دست و
صورت خود را و مرا انداخت روی شانه اش و ایستاد به
نماز شب .
من شاهد تشهد شهیدان بودم در ملکوتی ترین فصل تاریخ .
خون داشت فواره می زد از پهلوی شهیدی در ارتفاعات الله اکبر
که همرزمش آمد و با کمک من جلوی فوران خون را گرفت اما
محسن ، دیگر به شهادت رسیده بود و از من کاری برنیامد .
خجلت زده ، غریب ، تنها ، محزون و غم زده نشسته بودم
گوشه ای و جنگ که تمام شد ، همه مرا از سر خود باز کردند و
از شانه جدا کردند .
نزدیک بود از غصه ، دق کنم که تو به دادم رسیدی .
از تنهایی درآوردی مرا .
شانه تو نشان از شهدا دارد .
بوی ستاره می دهد شانه ماه .
آه که الان روی شانه تو جایم خوب است .
عده ای ترسیدند از سرزنش لوامین که همنشینی کنند با من .
عده ای مرا فراموش کردند .
من چون بوی خاک می دادم اذیت شان می کرد .
فصل ، فصل زندگی بود و من بوی جبهه می دادم و خاکی
می کردم شانه های اتوزده را .
عده ای مرا سنجاق کردند به تقویم و تقدیمم کردند به مناسبت
های سال .
عده ای مرا فقط در جمع بسیجیان می بستند و در جمع دیگران ،
پشت سرم حرف می زدند و حرف درمی آوردند که الان وقت
این کارها نیست .
گذشت دوره زهد فروشی .
تو اما دیدی دلم را . این دل شکسته ام را .
یادت هست اول بار که روزی از روزهای سخت و نفس گیر
بعد از جنگ ، غربت مرا دیدی ، با چه نیت و چه زمزمه و چه
نجوایی مرا بر دوش خود انداختی ؟
خوب شد که آرام گرفتم بر شانه ات و الا مرده بودم از غصه .
روزگار وصل من شانه توست که نشان از شهدا دارد .
“هر که او دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش”
من “ امین ” توام ؛ تخلص تو نه در شعر که در عاشقی .
من خلاصه عطر ولایتم ؛ روی شانه ماه ،
بی خود نیست که این همه مشتری دارم .
مرا به یادگار می برند ، چون همنشین توام ای آموزگار .
“کمال همنشین در من اثر کرد
و گرنه من همان خاکم که هستم”
من انیس جمکرانی ترین لحظات تو هستم .
آشنای وقت مناجات تو .
آنجا که خلوتی داری در دل شب و آنجا که تجلی خمینی می شوی
در دل روز و دست تکان می دهی برای لشکری که با دیدن تو
بغض می کنند و با شنیدن تو مویه می کنند و با تو به ساحل امن
می رسند .
آقا ! چه خوب کردی مرا برای شانه ات انتخاب کردی .
من حالا یک نشانه ام برای آنکه راه گم نشود و اگر تو نبودی
راه گم شده بود .
من شهادت می دهم به ولایت تو و به بصیرت تو و به رهبری
حکیمانه ات و شهادت می دهم که شانه ات پراز نشان لاله هاست .
این تو بودی که مرا دوباره جان دادی .
عزیزم کردی نزد بسیجی ها و درآوردی مرا از غربت .
من بهترین و خلاصه ترین پیام تو هستم برای دشمن و دوست .
من چفیه ام ؛ چفیه رهبری .
“ من در کنج انزوا نیستم ؛ خانه ام شانه رهبر است ”
از اینجا بهتر، بهتر از شانه تو،
چه جایی برای چفیه پیدا می شود ؟
من انیس امام بسیجی ها هستم و این موانست چه محبوب کرده
مرا .
روی شانه تو دلم برای شهدا تنگ نمی شود که تو امام شهدایی .
گاهی اما دوست دارم بغض کنم با بسیجی ها از سر شوق .
من احساس دارم . روح دارم و با شهدا بوده ام .
با رزمندگان به شهادت رسیدم و با جانبازان به علمداری .
من چفیه ام ؛ چفیه رهبری .
من نماینده شهدا هستم روی شانه ات ای حضرت ماه .
با تو من بسیجی تر می شوم .
بیشتر بوی جنوب می گیرم .
این روزها در قم ، عطر برادران زین الدین گرفته ام و وقتی
چشمم به مادرشان افتاد ، دوباره زنده شد در من خاطرات .
من روی شانه مهدی شاهد بودم لحظات وداع را و دیدم نشانه های
عشق را .
من شاهد خدایی ترین خداحافظی ها بوده ام و شاهد بهترین
سلام ها .
من با شهدا ، آن سوی هستی ، حسین را کربلا را دیدم .
ترنمی از سرخی خون شهدا دارم من و هم اینک چه خوب که
جایگاهم بر بلندای ماه است .
با تو من بسیجی تر می شوم ای امام بسیجی ها و ورق می زنم
شب های جبهه را .
شانه تو سنگر ستاره هاست و من شیدایی ترین بازمانده شهدایم .
سلاح مومن اشک اوست و من سرشار از گریه های نیمه شبم .
تار و پود من از آب حیات است .
از زلال ترین نماز شب ها و از پاکترین راز و نیازها و از
بلندترین آوازها .
من پاره ای از تن شهدا بوده ام . با عشق رهسپار بوده ام .
با ولایت . تا شهادت . با ولایت تا شهادت .

چه خوب که مرا با خود همسفر می کنی .
به هر دیار که می روی و به هر جا که قدم می گذاری و چه
خوب که می توانم بشنوم اذکار سجده ات را در نافله های آخرین.
ادعیه نماز تو ، مرا یاد مردان بی ادعا می اندازد که اسلحه شان
دعا بود و ثروت شان اشک به درگاه خدا .
من با بسیجی ها و با تو ای امام بسیجی ها تسلیم می شوم در
برابر عظمت خدا .
من در شعاع نور ماه ، همرنگ شقایقم و هنوز هم در مجنون ترین
جزیره های عاشقی ، قایق عاشورا را مرا با خود به جنون
می برد .
چه باصفاست چفیه بودن و نشستن بر شانه ماه و همسفر شدن از
کویر قم تا غدیر خم .
یاعلی جان ! مقتدای من تویی .
من با تو سفر می کنم و خطر نیز .
من با تو بسیجی تر می شوم .
من روی شانه تو ترجمه وصایای شهدایم و سرشار از پیام ؛
برای دوست و برای دشمن .
تو ای امام بسیجی ها چه می خواهی با من ، به دوست و به دشمن
بگویی ؟
می دانم . می دانم پیام تو را که ؛ بعد از جنگ ، جبهه همچنان
باقی است .
علی جان ! من هم اهل کوفه نیستم تو تنها بمانی .
پیام من این است . پیام من پیام روشن ترین ستاره هاست ؛
افلاکیان خاکی .
من تو را دوست دارم و اینجا روی شانه تو ، عطر آسمانی ها
را می دهد که بسیجی ، مقتدایش خامنه ای است .
الا ای مقتدای مخلص ترین فرزندان آدم !
من چفیه ام . چفیه تو .
رهسپارم با ولایت تا شهادت .
به وجود توست که بسیجی ها مرا به عنوان تبرک از تو می گیرند
و به همنشینی با سجده های عاشقانه ات قسم ،
لاله باران است اینجا ؛
اینجا شانه توست و من نشان از تو دارم برای آن پدر شهیدی
که آقا صدایت می کند و مرا از تو تمنا می کند .
چه خوب می کنی ، بویی از پیراهن یوسف تقدیم می کنی به
۲ چشم یعقوب و چه خوب که باز هم همگان ، مرا دوباره روی
دوش تو می بینند ؛
“دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند”