سال هاست مرا بر دوش انداخته ای .

 وقت سحر همین شانه توست .

 غصه داشتم بعد از جنگ . از غصه نجاتم دادی .

 

 “ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند 

             وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند ”



چه بد تا کردند با من ، آنها که دل به چفیه دنیا بستند .

 من جانماز رزمندگان بازی دراز بودم .

 سفره بسیجی های اروند .

 پرستار سرفه شیمیایی ها .

محرم چشمان بارانی ستاره های هور .

مرهم زخم دست خرازی .

 عطر شهید می دهم من .

انیس و مونس شهدا بودم من .

 روح دارم من .

 با شهدا همنشین بودم من .

 با سجده شان به زمین می افتادم و بوی خاک می گرفتم .



خاک شلمچه قدمگاه شهیدان بود .

 در کربلای ۵ شهید حاج امینی یک شب قبل از شهادت

 وضو گرفت و در آن سوز به مدد من ، خشک کرد دست و

 صورت خود را و مرا انداخت روی شانه اش و ایستاد به

 نماز شب .

 

 من شاهد تشهد شهیدان بودم در ملکوتی ترین فصل تاریخ .

 خون داشت فواره می زد از پهلوی شهیدی در ارتفاعات الله اکبر

که همرزمش آمد و با کمک من جلوی فوران خون را گرفت اما

 محسن ، دیگر به شهادت رسیده بود و از من کاری برنیامد .

خجلت زده ، غریب ، تنها ، محزون و غم زده نشسته بودم

 گوشه ای و جنگ که تمام شد ، همه مرا از سر خود باز کردند و

 از شانه جدا کردند .

 نزدیک بود از غصه ، دق کنم که تو به دادم رسیدی .

 از تنهایی درآوردی مرا .

 شانه تو نشان از شهدا دارد .

 بوی ستاره می دهد شانه ماه .

 آه که الان روی شانه تو جایم خوب است .

عده ای ترسیدند از سرزنش لوامین که همنشینی کنند با من .

عده ای مرا فراموش کردند .

 من چون بوی خاک می دادم اذیت شان می کرد .

 فصل ، فصل زندگی بود و من بوی جبهه می دادم و خاکی

 می کردم شانه های اتوزده را .

 عده ای مرا سنجاق کردند به تقویم و تقدیمم کردند به مناسبت

های سال .

 عده ای مرا فقط در جمع بسیجیان می بستند و در جمع دیگران ،

 پشت سرم حرف می زدند و حرف درمی آوردند که الان وقت

 این کارها نیست .

 گذشت دوره زهد فروشی .

 تو اما دیدی دلم را . این دل شکسته ام را .

 یادت هست اول بار که روزی از روزهای سخت و نفس گیر

بعد از جنگ ، غربت مرا دیدی ، با چه نیت و چه زمزمه و چه

نجوایی مرا بر دوش خود انداختی ؟

 خوب شد که آرام گرفتم بر شانه ات و الا مرده بودم از غصه .

 روزگار وصل من شانه توست که نشان از شهدا دارد .

 

 “هر که او دور ماند از اصل خویش

                     باز جوید روزگار وصل خویش”

 

من “ امین ” توام ؛ تخلص تو نه در شعر که در عاشقی .

 من خلاصه عطر ولایتم ؛ روی شانه ماه ،

 بی خود نیست که این همه مشتری دارم .

 مرا به یادگار می برند ، چون همنشین توام ای آموزگار .

 

 “کمال همنشین در من اثر کرد

                     و گرنه من همان خاکم که هستم”

 

 من انیس جمکرانی ترین لحظات تو هستم .

 آشنای وقت مناجات تو .

 آنجا که خلوتی داری در دل شب و آنجا که تجلی خمینی می شوی

 در دل روز و دست تکان می دهی برای لشکری که با دیدن تو

 بغض می کنند و با شنیدن تو مویه می کنند و با تو به ساحل امن

 می رسند . 

 آقا ! چه خوب کردی مرا برای شانه ات انتخاب کردی .

 من حالا یک نشانه ام برای آنکه راه گم نشود و اگر تو نبودی

 راه گم شده بود .

من شهادت می دهم به ولایت تو و به بصیرت تو و به رهبری

حکیمانه ات و شهادت می دهم که شانه ات پراز نشان لاله هاست .

 این تو بودی که مرا دوباره جان دادی .

 عزیزم کردی نزد بسیجی ها و درآوردی مرا از غربت .

 من بهترین و خلاصه ترین پیام تو هستم برای دشمن و دوست .

 من چفیه ام ؛ چفیه رهبری .

 

“ من در کنج انزوا نیستم ؛ خانه ام شانه رهبر است ”



از اینجا بهتر، بهتر از شانه تو،

چه جایی برای چفیه پیدا می شود ؟

 

 من انیس امام بسیجی ها هستم و این موانست چه محبوب کرده

مرا .

 روی شانه تو دلم برای شهدا تنگ نمی شود که تو امام شهدایی .

 گاهی اما دوست دارم بغض کنم با بسیجی ها از سر شوق .

من احساس دارم . روح دارم و با شهدا بوده ام .

با رزمندگان به شهادت رسیدم و با جانبازان به علمداری .

 من چفیه ام ؛ چفیه رهبری .



من نماینده شهدا هستم روی شانه ات ای حضرت ماه .

 با تو من بسیجی تر می شوم .

بیشتر بوی جنوب می گیرم .

 این روزها در قم ، عطر برادران زین الدین گرفته ام و وقتی

 چشمم به مادرشان افتاد ، دوباره زنده شد در من خاطرات .

 من روی شانه مهدی شاهد بودم لحظات وداع را و دیدم نشانه های

 عشق را .

من شاهد خدایی ترین خداحافظی ها بوده ام و شاهد بهترین

 سلام ها .

 من با شهدا ، آن سوی هستی ، حسین را کربلا را دیدم .

 ترنمی از سرخی خون شهدا دارم من و هم اینک چه خوب که

جایگاهم بر بلندای ماه است .

 با تو من بسیجی تر می شوم ای امام بسیجی ها و ورق می زنم

شب های جبهه را .

 شانه تو سنگر ستاره هاست و من شیدایی ترین بازمانده شهدایم .

 سلاح مومن اشک اوست و من سرشار از گریه های نیمه شبم .

 تار و پود من از آب حیات است .

 از زلال ترین نماز شب ها و از پاکترین راز و نیازها و از

 بلندترین آوازها .

من پاره ای از تن شهدا بوده ام . با عشق رهسپار بوده ام .

 با ولایت . تا شهادت . با ولایت تا شهادت .


 


چه خوب که مرا با خود همسفر می کنی .

 به هر دیار که می روی و به هر جا که قدم می گذاری و چه

خوب که می توانم بشنوم اذکار سجده ات را در نافله های آخرین.

 ادعیه نماز تو ، مرا یاد مردان بی ادعا می اندازد که اسلحه شان

 دعا بود و ثروت شان اشک به درگاه خدا .

 من با بسیجی ها و با تو ای امام بسیجی ها تسلیم می شوم در

 برابر عظمت خدا .

 من در شعاع نور ماه ، همرنگ شقایقم و هنوز هم در مجنون ترین

 جزیره های عاشقی ، قایق عاشورا را مرا با خود به جنون

 می برد .

چه باصفاست چفیه بودن و نشستن بر شانه ماه و همسفر شدن از

 کویر قم تا غدیر خم .

 یاعلی جان ! مقتدای من تویی .

من با تو سفر می کنم و خطر نیز .

من با تو بسیجی تر می شوم .

 من روی شانه تو ترجمه وصایای شهدایم و سرشار از پیام ؛

 برای دوست و برای دشمن .

 تو ای امام بسیجی ها چه می خواهی با من ، به دوست و به دشمن

بگویی ؟

 می دانم . می دانم پیام تو را که ؛ بعد از جنگ ، جبهه همچنان

 باقی است .

 علی جان ! من هم اهل کوفه نیستم تو تنها بمانی .

پیام من این است . پیام من پیام روشن ترین ستاره هاست ؛

افلاکیان خاکی .

من تو را دوست دارم و اینجا روی شانه تو ، عطر آسمانی ها

را می دهد که بسیجی ، مقتدایش خامنه ای است .

 الا ای مقتدای مخلص ترین فرزندان آدم !

من چفیه ام . چفیه تو .

 رهسپارم با ولایت تا شهادت .

به وجود توست که بسیجی ها مرا به عنوان تبرک از تو می گیرند

 و به همنشینی با سجده های عاشقانه ات قسم ،

 لاله باران است اینجا ؛

 اینجا شانه توست و من نشان از تو دارم برای آن پدر شهیدی

 که آقا صدایت می کند و مرا از تو تمنا می کند .

 چه خوب می کنی ، بویی از پیراهن یوسف تقدیم می کنی به

 ۲ چشم یعقوب و چه خوب که باز هم همگان ، مرا دوباره روی

 دوش تو می بینند ؛

 “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

                    وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند”