هوا صاف بود .

مشغول جستجو بودم . داخل گودال یک پوتین دیدم .

متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد .

با بیل وارد گودال شدم .

قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد .

خاک ها حالت رملی و نرم داشت .

شروع کردم به خارج کردن خاک ها .

هرچه خاک ها را بیرون می ریختم بی فایده بود .

خاک ها به داخل گودال بر می گشت !

 ناگهان هوا بارانی شد . آنقدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم

 از گودال بیرون بیایم . به نزدیک اسکان عشایر رفتم .

کمی صبر کردم . باران که قطع شد دوباره به گودال برگشتم .

تا آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد .

باران دوباره با شدت شروع شد .

مثل اینکه باران نمی خواست قطع شود .

دوباره به زیر سقف برگشتم . همه ی خاک هایی که با زحمت

 از گودال خارج کرده بودم به گودال برگشت .

 گفتم : اینکه از آسمان می بارد سنگ که نیست ! میروم و

زیر باران کار می کنم . اما بی فایده بود .

هرچه که از گودال خارج می کردم دوباره بر می گشت .

 یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود .

 

 « او نمی خواهد برگردد او می خواهد گمنام بماند . »

 

 سوار ماشین شدم و برگشتم .

در مسیر ، برگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم .

رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود .