اولین باری که تصمیم گرفتم چادری بشم ، بعد از صحبت های خانم

 آرین در برنامه کوله پشتی بود .

 سال اول یا دوم دانشگاه بودم .

حتی رفتم بازار دنبال پارچه چادری .

 اون موقع دوستام چادری نبودند ولی هممون محجبه بودیم .

دوست صمیمی ام بهم گفت ، درست فکر کن ، اگه چادری شدی

 دیگه امکان نداره چادرتو بذاری کنار ،

اگه بعدها نخواستی چادری باشی ، هزار جور حرف و حدیث هست

 و از این جور نصیحت ها ....

و این هشدارها باعث شد که من در اون برهه زمانی چادری نشوم . 

سفرهای زیارتی که با دانشگاه می رفتم چادر سر می کردم .

 حتی دانشگاه ازمون به عنوان دانشجوی محجبه تقدیر کرد .  

هر وقت به چادری شدن فکر می کردم ، به خودم می گفتم :

 نه ؛ چادر خیلی ارزش داره ، هر کسی نمی تونه چادری بشه ،

 هر وقت تونستم این ارزش را حفظ کنم ، چادری می شم و اینکه

 فعلاً خیلی فاصله دارم و .... .

اولین باری که اردوی راهیان نور رفتم هم چادر سر کردم .

از سفر که برگشتم چادر رو در آوردم و تا کردم و گذاشتم توی ساک

 و برگشتم خونه .

 همون روز اول بدون چادر توی خیابون ، سخت بود .

نتیجه اون سفر آشنایی با حاج محمد ابراهیم همت و جاودانه شدنش

 در روحم بود !

حالا دیگه من عاشق این مناطق شده بودم .

بار دوم اردوی راهیان نور هم به همین منوال گذشت .

 توی سفر به دوستانم می گفتم خیلی دوست دارم منم چادری

بشم ولی نمیشه ، نمیتونم !!!

چادر سر کردن خیلی سخت بود ، وقتی چادر سرم بود ، مقنعه ام

عقب کشیده می شد و موهام مشخص می شد و همین باعث

 شده بود که اصلاً جدی به چادری شدن ، فکر نکنم .

(که بعدها متوجه شدم فقط کافیه کمی مقنعه ام را تنگ تر کنم تا

 این مشکل پیش نیاید ! )

دفعه سومی که می خواستم برم راهیان نور ، کاروانی که اسم

 نوشته بودیم پر بود ، اسم من و دوستم تو ذخیره ها بود .

 رفتیم پای اتوبوس ، ولی جای خالی برامون نبود . خیلی دلم گرفت !

از اونجایی که خدا می خواست ، یک اتوبوس دیگه از یک دانشگاه

 دیگه جای خالی داشت و ما عازم شدیم .

چند روز قبل از شروع این سفر ، خوابی دیده بودم .

 یک موتور با سه سرنشین ، یک راننده که نمی شناختمش

( البته الان میدانم کیست ، یک دوست گمنام ! ) ،

شهید حسن باقری با اخم

( که میدانم دلیل اخمش در آن زمان چه بود )

و حاج محمد ابراهیم همت با لبخند .

 

صبح روز حرکت برای دوستانم تعریف می کردم و شاد بودم ،

 شاد بودم چون خواب حاجی را دیده بودم .

در منطقه طلائیه ، همان جایی که کمی آن طرف تر از

 سه راه شهادت یعنی جزایر مجنون ، روح حاجی به خدا

پیوست ، همان جا ، حال خوشی دست داده بود و مشغول راز و نیاز

 بودم که نوری در دلم روشن شد و ندایی در وجودم به صدا درآمد ،

 نمی دانم چه بود ، ولی هر چه بود رنگ مادرم فاطمه زهرا (س) را

 داشت .

 با آن ندا ، تصمیم گرفتم دیگر این چادر را از خودم جدا نکنم .

از همان لحظه به بعد چادرم مال من شده بود و من مال چادرم .

چادرم را محکم می گرفتم ، از منطقه که بیرون می آمدم ، احساس

 آرامش عجیبی داشتم ، حالا دیگر من چادری شده بودم ... .

و بعدتر ها فهمیدم که معنای آن لبخند محمد ابراهیم همت چه بود !

از آن روز به بعد که تقریباً دو سال و نیمی می گذرد ،

 چادرم را و یادگار مادرم را از خودم جدا نکردم و با امید به لطف خدا

تا آخر عمر با هم خواهیم بود .

وقتی به آن روزها نگاه می کنم ؛ به هرکدام از دلایلی که برای

چادری نشدن پیدا می کردم و به آن لحظه عاشقانه که در آن

 همه ی مسائل برایم حل شده بود ،

 به نظرم می رسد خداوند طبق چیزایی که بنده هایش از او

می خواهند به آنها نظر میکنه ، من فکر می کنم طی یک پروسه

 طولانی مدت ، طوری مسیر زندگیم عوض شد که شاید بدون اینکه

 بدونم ، ظرفیت چادری شدن رو پیدا کرده بودم .

 و وقتی که تصمیم گرفتم چادری بشم به این مسائل که لیاقت

 چادری شدن رو دارم یا اگه انتخابش کنم بعدا کنارش نمی زارم و ...

 اصلا فکر نمی کردم ، همه اش برایم حل شده بود ،

عاشق شده بودم ، یک حس ناب بود !

و برای همین تجربه است که فکر می کنم هر فرد طبق تفاوت های

 روحی، شخصیتی و اجتماعی که داره ، خودش باید به مرور به

جوابِ سوالهایی که داره برسه ،

طبق نشانه هایی که در اطرافش هست و بعد اون ظرفیت رو پیدا

کنه .

 فکر نمی کنم چادری شدن برخلاف ظاهری که دیگران می بینند ،

یک تصمیم کاملا آنی باشه .

 باید اون ظرفیت وجودی شکل بگیره .

 و برای همین خیلی وقتها نمیشه فقط با یک جواب آدم هایی مثل

 گذشته خودم ، رو قانع کرد .

خلاصه که چادری شدن من هم با تعجب دوستان و خانواده همراه

بود ، سختی هم داشت اما سختی اش هم شیرین بود ،

 شیرینی با طعم لبخندهای معنی دار آشنایان ، تغییر نگاه ها و ...

 ولی مهم نبوده و نیست ، هر چه سختی راه بیشتر می شود لذتش

هم بیشتر می شود .

 به امید روزی که همه زنان دنیا ، طعم این لذت را بچشند .

 

 

به نقل از وبلاگ خاطره چادر