یه شب بارونی بود و من خونه مادربزرگم بودم و داشتم مشق

 می نوشتم ، اون موقع کلاس دوم ابتدایی بودم ، مادربزرگ دوستم

 اومد اونجا .

 یه قواره چادر مشکی ام همراهش بود ، نشون مادربزرگم داد گفت

 اینو اوردم دخترت برای نوه ام چادر بدوزه ،

مادربزرگم گفت خوب نوه ات رو هم می آوردی اندازه اش رو بگیره !

مادربزرگ دوستم به من اشاره کرد گفت هم قد و قواره ی نوه

 شماست رو سر همین اندازه بگیر ،

 من بلند شدم  عمه پارچه چادر رو گذاشت روی سرم اندازه گرفت

 و برید ، همون موقع با چرخ خیاطی دستی اش شروع کرد به

دوختن بعد که تموم شد دوباره به من گفت وایسم تا چادر رو اندازه

 کنه ، من وایسادم چادر رو سرم کرد .

مادربزرگ دوستم گفت خیلی خوب شد دستت درد نکنه ،

چادر رو از سر من در آورد تا کرد و رفت .

 وقتی رفت من بغض کردم ، می خواستم گریه کنم بگم منم چادر

 می خوام که در همین حین عمه ام یه نگاه به من کرد و گفت

چرا ناراحتی ، نکنه توام دلت چادر می خواد ؟

اینقدر بغض کرده بودم نمی تونستم حرف بزنم ،

مادربزرگم به عمه گفت پاشو اون چادره که تازه دوختی بیار ،

 بنداز سرش و براش اندازه کن ، عمه ام رفت چادر خودشو آورد .

منو بلند کرد ، چادر رو کرد سرم اندازه زد و برید ،

یه کشم برای چادر دوخت و من پوشیدم .

 

مادربزرگم گفت : * دیگه دخترمون خانوم شده ! * 

 

اینقد خوشحال بودم که خدا می دونه ،

 تا صبح از ذوق اینکه می خوام با چادر برم مدرسه خوابم نمی برد ،

 چادرمو تا کردم گذاشتم بالای سر ، هیچ وقت ازخودم جداش نکردم ،

 از اون سال ، مادربزرگم هر سال یه قواره چادر مشکی برام می خره

 و عمه ام برام برش می زنه .

 

* من با چادرم بزرگ شدم ، درس خوندم ، کار می کنم و کلا با

 چادرم زندگی می کنم ،

 تو گرمترین و سردترین هوا هم باهاش اذیت نشدم چون چادر مثل

 یه عضوی از وجود من شده آخه آدم که از عضوش خسته یا اذیت

 نمیشه ...

به نقل از " وبلاگ من و چادرم "