يكى از روزها كه شهيد پيدا نكرده بوديم ، به طرف  عباس صابرى

 (سال 75 در تفحص در منطقه فكه شهيد شد .) هجوم برديم و بنا

بر رسمى كه داشتيم ،

 دست و پايش را گرفتيم و روى زمين خوابانديم تا بچه ها با بيل

مكانيكى خاك رويش بريزند .

كلافه شده بوديم . شهيدى پيدا نمى شد .

بيل مكانيكى را كار انداختيم .

 ناخن هاى بيل كه در زمين فرو رفت تا خاك بر روى عباس بريزد ،

متوجه استخوانى شديم كه سَرِ آن پيدا شد .

 سريع كار را نگه داشتيم .

درست همانجايى كه مى خواستيم خاكهايش را روى عباس بريزيم

 تا به شهدا التماس كند كه خودشان را نشان بدهند ،

 يك شهيد پيدا كرديم .

 بچه ها در حالى كه از شادى مى خنديدند ،

 به عباس صابرى گفتند :

بيچاره شهيد تا ديد مى خواهيم تو رو كنارش خاك كنيم ،

 گفت :

 فكه ديگه جاى من نيست بايد برم جايى ديگه براى خودم

پيدا كنم و مجبور شد خودشو نشون بده ...