ماه رمضان سال 72 بود كه همراه « مجيد پازوكى » از تخريبچى

 هاى لشكر 27 ، در منطقه والفجر يك فكه ، اطراف ارتفاع 143

به ميدانى مين برخورديم كه متوجه شديم ميدان مين ضد خودرو

و قمقمه اى است .

 يعنى يك مين ضد خودرو كاشته و سه تا مين قمقمه اى به عنوان

 محافظ در اطرافش قرار داده بودند .

سر نيزه ها را در آورديم و نشستيم به يافتن و خنثى كردن مين .

 خونسرد و عادى ، با سر نيزه سيخک مى زديم داخل زمين و

 مين ها را در آورده و خنثى مى كرديم و مى گذاشتيم كنار .

 رسيدم به يك مين ضد خودرو .

دومين قمقمه اى محافظش را در آوردم ولى هرچه گشتم مين

 سوم را پيدا نكردم .

 تعجب كردم ، احتمال دادم مين سوم منفجر شده باشد ،

 ولى هيچ اثر يا چاله اى از انفجار به چشم نمى خورد .

تركيب ميدان هم به همين صورت بود كه يك مین ضد خودرو و سه

 قمقمه اى در اطرافش . ولى از مين سومى خبرى نبود .

 

در تخريب اصلى وجود دارد كه مى گويند :

« هر موقع مين را پيدا نكرديد ، به زير پاى خودتان شك كنيد . »

 يعنى اگر مينى را پيدا نكردى زير پاى خودت را بگرد كه بايد

 مطمئن باشى الان مى روى روى هوا .

 به مجيد گفتم :

 « مجید مين قمقمه اى سوم پيداش نيست ... »

 به ذهنم رسيد كه زير پايم را سيخ بزنم .

 يك لحظه پايم را فشار دادم .

متوجه شدم شئى سفتى زيرش است .

 اول فكر كردم سنگ است .

همان طور نشسته بودم و تكان نمى خوردم .

 با سر نيزه سيخك زدم زيرپايم ، ديدم نه ! مثل اينكه مين است .

 به مجيد گفتم : 

 « مجيد مواظب باش مثل اينكه من رفتم روى مين ... »

 مجيد خنديد و در همان حال زد توى سرم و به شوخى گفت :

- خاك بر سرت آخه به تو هم مى گن تخريبچى ؟

مين زير پاى توست به من مى گى مواظب باش !

پايم را كشيدم كنار و مين قمقمه اى را درآوردم .

 در كمال حيرت و تعجب ديدم سيخك هايى كه به آن زده ام ،

به روى سطحش كشيده و چند خط وردّ سر نيزه هم رويش مانده

 و به قول بچه ها « مين را زخمى كرده بود . »

 

خودم خنده ام گرفت .

 خنده اى از روى ناباورى كه وقتى كارى نخواهد بشود ، خودت را

 هم بكشى نمى شود .

 

يك ساعتى از اين جريان گذشت .

 در ادامه معبر داشتيم جلو مى رفتيم ، مى خواستيم ميدان را باز

كنيم كه بچه ها بروند توى شيار كه اگر شهيدى هست پيدا كنند .

 دوباره يك مين گم كردم .

 آن همه قمقمه اى .

جرأت نكردم به مجيد بگويم كه آن را گم كرده ام .

 گفتم : « مجيد ... اين يكى ديگه حتماً زده . »

مجيد نگاهى به اطرافم انداخت ولى چون آثار انفجار به چشم

 نمى خورد ، گفت :

« بهت قول مى دم اين يكى هم زير پاى خودت است . »

 روى شوخى اين حرف را زد . پايم را فشار دادم ، شك كرد ،

 سر نيزه زدم ديدم مثل دفعه قبل است .

 پا را كه برداشتم ديدم مين زير پايم است .

 تعجبم دو چندان شده بود .

حالا چطور بود آن روز مين زير پاى ما نزد ، الله اعلم ، خودم هم

مانده بودم كه چى شده . به قول معروف :

 

  گر نگهدار من آن است كه من مى دانم    

              شيشه را در بغل سنگ نگه مى دارد