راوی : شهید مجید پازوکی


علی محمودوند ؟

يه علی محمودوند من می‌گم يه علی محمودوند می شنوی .

بعضی ها رو نمی ‌شه همين جوری با حرف نشون داد ،

 مثلاً بگی اين بود علی محمودوند .

اون ور بيشتر می‌شناسنش . اصلاً بهتر می‌دونن چی كار كرد .

 خدا بيشتر می ‌دونه چيكار كرد ، كسی نمی‌شناختش .


شخصيت عجيب و غرببی بود .

 پانزده سال با هم رفيق بوديم .

 شخصيتش رو خيلی سخت می‌شد شناخت .

 اصلاً بعضی موقع‌ها يه چيزهايی می‌گفت من الان هم تو فكرم كه

 اين يعنی چی ؟

من يكبار يادمه برگشت گفت :

من به والله تا حالا از هيچی نترسيدم !

من اين جمله رو فقط از امام شنيده بودم . بعد ما می‌خنديديم ،

 می‌گفتيم چی میگه ؟

ولی عملاً تو خيبر و عمليات‌های ديگه ، توی ميادين مين ، ثابت

 شده بود از هيچی نمی‌ترسيد .

خوب ؛ حالا اين چه پشتوانه‌ای داشت كه اين حرف رو می‌زد يا اون

 خستگی‌ ناپذيريش يا اون تحمل دردش و اون مسائل و مشكلاتش .

 با روحيه خيلی باز ، باز هم اينجا كار می‌كرد .
 
توی جنگ با رفيقاش توی اين منطقه (فكه) جنگيده بود
.

گردان حنظله‌ای بود ديگه . همون بچه‌هايی كه تو كانال گير كردند .

خيلی براش سنگين تموم شده بود شهادت سيصد نفری كه

كنارش ديده بود ، حدود سيصد نفر رو می‌گفت تو كانال ديدم .

يه مقداری هم بچه‌های كميل بودند و رفيقاش .

 خاطره تعريف می كرد ، لحظه به لحظه تعريف می‌كرد .

 مثلاً كوچكترين حركت‌های بچه‌ها را هم تعريف می‌كرد ؛

 اين اينطوری شد شهيد شد ، اون اين طوری شد .

 حالتشون رو می‌گفت .

خيلی براش سنگين بود .

 همش می‌گفت من بايد برم اين بچه‌ها رو پيدا كنم ...

 صد و بيست تا شهيد از كميل درآورد ،

 هفتاد يا هشتاد تا هم از حنظله درآورد . ديگه ول نكرد .
 
يكبار سه ماه اينجا كار كرديم ، شهيد پيدا نكرديم .

 اونقدر ناراحت بود هی راه می‌رفت ، قاطی كرده بود .

 داد می زد ، به حضرت علی (ع) می‌گفت :

 " تو به من قول دادی كه هر چی بخوام بهم بدي ، چرا سه ماه

شهيد پيدا نكرديم ؟

اگر من تا ده روز ديگر اينجا شهيد پيدا نشه می‌زارم می‌رم از فكه . "

 

 همين طور راه می‌رفت با خودش حرف می‌زد .
 
من احساس می‌كنم كه واقعاً اون از تمام وجودش مايه گذاشته بود

 كه اين بچه‌ها رو پيدا كنه !

 

بچه‌اش كه مريض شد خيلی واسش سخت می‌گذشت ،

بردش مشهد امام رضا (ع) ، نزديك چهل روز ،

تو مشهد فقط بست بسته بودند به اون پنجره فولاد با خانوادش .

نمی‌دونم خودش ، بچه‌هاش ، كی خواب می‌بينه ؛

خواب امام رضا رو می‌بينه كه ما همين جوری دوست داريم ببینيم .

 هرچي می خوای از ما بخواه ؛

 بهت میديم ، ولی اين رو نخواه .

 ما دوست داريم بچه‌ات رو همين جور ببينيم .

حتی يادمه ؛ يكبار گفت : يكبار اصرار كردم تو دعا ، گريه كردم گفتم :

 شفا بده این بچه رو .

 اومدن تو خوابم گفتند : مگر نگفتيم بهت شفای اين رو نخواه ؟


 
خيلي سَر و سِر داشت علي آقا با اين فكه ، فكه رو مثل زمان جنگ

مي‌دونست .

سال شصت و هفت يا شصت و هشت بود ، می‌گفت كه من خواب

 ديدم تو فكه شهيد می‌شم .

 منتظر بود تا به بچه‌های حنظله برسه ....