دست خدا
کودک زمزمه کرد : ( خدایا با من حرف بزن ) .
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد .
کودک نشنید .
او فریاد کشید : ( خدایا ! با من حرف بزن ) .
صدای رعد و برق آمد .
اما کودک گوش نکرد .
او به دور و برش نگاه کرد و گفت :
( خدایا ! بگذار تو را ببینم ) .
ستاره ای درخشید . اما کودک ندید .
او فریاد کشید : ( خدایا ! معجزه کن ) .
نوزادی چشم به جهان گشود . اما کودک نفهمید .
او از سر نا امیدی گریه سر داد و گفت :
( خدایا به من دست بزن . بگذار بدانم کجایی ) .
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید .
اما کودک دنبال یک پروانه کرد .
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد .
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:53 توسط بیقرار شهادت
|
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی