جانباز ...
سعيد ثعلبی ھمان رزمنده شجاعی است که این روزھا
به ناچار از کپسول اکسيژن استفاده می کند .
به نقل از این رزمنده عزیز :
... قبل از مجروحيتم ، در عمليات بيت المقدس برای آزادی
خرمشھر از ناحيه دست چپ زخمی شدم و یک بار دیگر
دچار موج انفجار شده بودم ،
با این ھمه دوباره به جبھه برگشتم .
سال ۶٢ در عمليات خيبر شيميایی شدم .
...
سال ۶۵ نيز در شلمچه دچار مجروحيت شيميایی عامل
گاز اعصاب شدم . عراقی ھا بعد از این که فاو را گرفتند ،
می خواستند شلمچه را ھم بگيرند که ما آنجا بودیم .
برای ھمين ھواپيماھا آمدند و ده تا ده تا بمب ھای گاز اعصاب
ریختند .
ما توی سنگرمان بودیم ، رفتيم ماسک زدیم اما دیگر فایده ای
نداشت . سه نفر بودیم که ھر سه تشنج کردیم ... و ...
سال ۵۹ در بستان زندگی می کردیم که بعد از شروع جنگ ،
عراق آنجا را محاصره کرد . به حمیدیه رفتیم .
تصمیم گرفتم به جبهه بروم اما به دلیل سن کمم ،
در بسیج ثبت نامم نکردند .
آنقدر سماجت کردم که در بسیج حمیدیه قبولم کردند .
در کرخه نور ، مسئول ادوات بودم و با اینکه ۱۶ سال داشتم ،
بعد از مدتی مسئول گردان ۴۰ نفره شدم .
کرخه نور در شمال جفیر قرار دارد .
سال ۶۱ نزدیک های عملیات بیت المقدس بود که برای
شروع ، باید آنجا را پاک سازی می کردیم .
عراقی ها ، کرخه نور را مین گذاری کرده بودند .
بچه ها همه داوطلب بودند که از معبر مین رد بشوند و راه
را باز کنند .
آخرش قرعه کشی کردیم .
دو بار قرعه زدیم و هر بار اسم بچه های خوزستانی درآمد .
صدای اعتراض شمالی ها بالا رفت .
می گفتند : ما مهمانیم ، شما در خانه خودتان هستید ،
بگذارید ما برویم .
ما چاره ای نداشتیم ، گذاشتیم دوباره قرعه بیندازند ،
گفتیم مهمانند ، باید احترام بگذاریم .
بالاخره آنها رفتند . ساعت یک بعد از ظهر بود که آزادسازی
کرخه نور را شروع کردیم .
آن روز ۵۰ نفر از بچه ها از روی مین ها رد شدند .
مین ها ضدنفر بودند و می کشتند ؛
برگشتی در کار نبود .
مسیر ۴۰ متری را بچه ها یکی یکی رفتند و باز کردند .
من حساب می کنم که در هر متر ، حداقل یکی شان به
شهادت رسید .
اولی در قدم اول ، دومی بعد از او ، سومی ... و
هر کدام که پیش می رفت ، پا جای پای کسی می گذاشت
که لحظه ای پیش از او ، جلوی چشمش در غبار انفجار مین
ضدنفر گم شده بود .
فکرش را بکن !
صف کشیده بودند و پشت سر هم می رفتند . یکی یکی .
یکی می رفت و وقتی صدای انفجار بلند می شد او که
رفته بود در غباری که از زمین به آسمان می رفت
گم می شد ، بعدی پشت سر او می دوید که به نوبتش
برسد که در غبار انفجار بپیچد و به آسمان برود .
نه ، چاره نبود ، بچه ها می رفتند و راه را باز می کردند .
معبر مین از خاکریز مقدم خودمان بود به خاکریز دشمن .
بچه ها همه خوشحال بودند . عزم داشتند .
الله اکبر و یاحسین (ع) می گفتند و می رفتند و از روی
مین رد می شدند و راه را باز می کردند .
...
این عکس را عکاسی در هورالعظیم گرفت .
سال ۶۱ در عملیات والفجر یک در هور العظیم بودیم که
عکاسی آمد و عکسم را گرفت و رفت .
آن موقع مسئول دسته بودم .
دیگر او را ندیدم ، ولی عکس را داشتم .
از کنگره ها و جشنواره های زیادی سراغ این عکس را
می گرفتند و دنبالش می گشتند ، من هم به آنها می دادم .
بعضی ها به اشتباه تصور می کنند که این صاحب این عکس
در جبهه به شهادت رسیده است اما این گونه نیست .
من زنده ام و حالا با مشکلات شیمیایی ام دست و پنجه
نرم می کنم .
در عملیات خیبر شیمیایی شدم .
قبل از مجروحیت شیمیایی ام ، در عملیات بیت المقدس
برای آزادی خرمشهر ، یک بار از ناحیه دست چپ زخمی
شدم و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم ،
با این همه دوباره به جبهه برگشتم .
سال ۶۲ در عملیات خیبر شیمیایی شدم .
آن روز چند نفر زخمی شدند . من با قایق ، زخمی ها را
از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان می بردم
که شط را بمباران شیمیایی کردند .
ما هم خبر نداشتیم که اصلا شیمیایی چی هست .
ساعت ۱۰ و نیم صبح بود .
روی آب بودیم و آن جا هوای شیمیایی را تنفس کردیم .
بمب شیمیایی را توی آب انداختند .
نیزارها همه سوختند .
دودش سفید و غلیظ بود و در هوا می چرخید .
وقتی به ساحل رسیدیم ، یکی از بچه ها آتش گرفته و روی
زمین افتاده بود .
رفتم و با پتو خاموشش کردم . خودم هم بدنم می سوخت .
ما را به بیمارستان بردند .
بین مجروح هایی که با قایق به ساحل رساندم ،
اسرای عراقی هم بودند .
آن موقع استادیوم ورزشی اهواز تبدیل به نقاهت گاه
مجروحین شیمیایی شده بود .
ما را به آنجا بردند و شست و شو دادند و بعد هم به
بیمارستان نجمیه تهران منتقلمان کردند .
دوران بستری ام سه ماه طول کشید . بدنم تاول زده بود ،
احساس خفگی داشتم ، خون استفراغ می کردم .
هنوز هم همینطور .
بله ، سال ۶۵ در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل
گاز اعصاب شدم .
عراقی ها بعد از این که فاو را گرفتند ، می خواستند
شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم . برای همین
هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمب های گاز اعصاب ریختند .
ما توی سنگرمان بودیم ، رفتیم ماسک زدیم ولی دیگر
فایده نداشت . سه نفر بودیم .
تشنج کردیم .
یکی از بچه ها ، بچه تبریز بود ، ۱۲ ـ ۱۳ ساله .
سرش را محکم می زد به دیوار .
خون از سر و صورتش سرازیر شده بود ولی هیچ چیز را
احساس نمی کرد . فقط سرش را محکم می زد توی دیوار .
از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آن جا بردند تهران .
بیمارستان نجمیه ، بیمارستان بقیه الله ، بیمارستان
مصطفی خمینی و بیمارستان جماران .
برای مجروحتیم با گاز اعصاب نزدیک شش ماه بستری بودم .
در جبهه ، وقتی رزمنده ها سر پست نگهبانی می رفتند ،
نفر بعدی را که نوبتش می شد، بیدار نمی کردند و
خودشان جای بعدی هم بیدار می ماندند و نگهبانی
می دادند .
بچه ها با هم مثل برادر بودند .
پوتین های همدیگر را واکس می زدند ، لباس های همدیگر
را می شستند ، کسی نمی گفت این لباس کی است و
آن لباس کی است . همه را با هم می شستند .
حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود ،
پر از افتخار و عشق بود .
شب عملیات همه حاضر بودند .
همه می خواستند بروند جلو .
همه عشق خط مقدم را داشتند .
خط مقدم خیلی سخت بود .
بچه ها توی جنگ دیده اند ، خط مقدم شوخی نیست .
همه این ها ، مرا به جذب جبهه می کرد .
سال ۶۲ ازدواج کردم .
یک هفته بعدش یک شب آمدند درِ خانه دنبالم و گفتند :
بیا برویم عملیات ، من هم رفتم !
عملیات خیبر بود ، همان جا شیمیایی شدم .
خانمم هم چیزی نمی گفت . می گفت : آزادی ، برو .
شبها بیدار هستم
حالا هم خیلی سخت است .
باید دارو بخورم تا اعصابم آرام بگیرد . عصبانی می شوم ،
خوابم نمی برد ، شب ها بیدار هستم .
گاز اعصاب مغز را داغان می کند ،
انگار یک چیزی توی سر آدم را می خورد .
حالا شب و روز قرص می خورم ،
داروهایم هم همه خارجی هستند .
هر شب باید از کپسول اکسیژن استفاده کنم و ...
خودمان راهمان را انتخاب کردیم .
خودمان خواستیم و رفتیم و مجروح شدیم .
من هم حالا با همین دردها تا آخر عمر ادامه می دهم .
باید مردم بدانند ، باید بچه ها بدانند .
هرچه باشد باید بگویند که جانبازها ذخیره هشت سال
دفاع مقدس هستند .
باید بگویند که آنها که رفتند ، خودشان را برای دین و ناموس
و کشورشان فدا کردند .
حالا بچه ها مثل بچه های زمان جنگ نیستند .
این بچه ها پرورش و هدایت می خواهند ،
باید کسی باشد که راه آنها که به جبهه ها رفتند را ادامه
بدهد .
این بچه ها باید از یک جایی شروع کنند ،
باید به کشورشان وفادار باشند .
ایثار و فداکاری باید زنده بماند .
ما در زمان جنگ در حال دفاع بودیم .
ما فقط از خاک خودمان دفاع می کردیم .
فقط به فکر کشور خودمان بودیم ، می خواستیم مرز
خودمان را نگه داریم .
همین حالا هم برای دفاع از وطنم، خودم حاضرم از روی مین
رد بشوم و فدایی بشوم .
منبع: وبلاگ جانبازان شيميايي ايران