بابای من ...
دستانم را دوست دارم ...
همان دستانی که آخرین با تو را لمس کرد .
بابای من ...
آن روز فکر کردم که دارم با تو بازی می کنم ؛
آخر می خندیدی و نیز از خنده تو شاد می شدم ...
بابای من ...
حال فهمیدم تو رفتی و دستان من بود که چشمان تو را از دنیای
فانی بست ...
پدرم ...
برای ولایت و دین و رهبرت رفتی ...
قول می دهم که با همین دستانم ، پشت رهبرم بایستم و با
همین دست ها بر دهان بدگویان بزنم .
+ نوشته شده در جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 16:2 توسط بیقرار شهادت
|