دستانم را دوست دارم ...

همان دستانی که آخرین با تو را لمس کرد .

بابای من ...

آن روز فکر کردم که دارم با تو بازی می کنم ؛

آخر می خندیدی و نیز از خنده تو شاد می شدم ...

بابای من ...

حال فهمیدم تو رفتی و دستان من بود که چشمان تو را از دنیای

فانی بست ...

پدرم ...

برای ولایت و دین و رهبرت رفتی ...

 قول می دهم که با همین دستانم ، پشت رهبرم بایستم و با

همین دست ها بر دهان بدگویان بزنم .