شهید محمد رضا تورجی زاده ...
آيت الله فاضل به محل لشگر امام حسين (ع) آمده بودند .
برای بچه ها صحبت كردند .
قرار بود قبل از ظهر برگردند .
با موتور به دنبالشان رفتم .
خواهش كرديم به محل گردان ما تشريف بياورند .
ايشان قبول كردند و گفتند : برای اقامه ی نماز ظهر به آنجا
می آيند .
نماز ظهر و عصر به پايان رسيد .
قرار شد ناهار را در كنار رزمندگان باشند .
بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر ديگر از بچه ها در كنار
ايشان نشستند .
آيت الله العظمی فاضل سوالات بچه ها را پاسخ می دادند .
محمد از آقا خواستند در ميان بچه ها بمانند و صحبت كنند .
برنامه ی پرسش و پاسخ تا غروب طول كشيد . برای همين
نماز مغرب را همانجا خواندند .
قرار شد شب را همانجا در گردان امام حسين (ع) بمانند .
برای استراحت محل فرماندهی را برای ايشان آماده كرديم .
نيمه های شب بود .
ديدم كسی من را صدا می زند .
يكدفعه از خواب پريدم .
ديدم آيت الله فاضل است .
ايشان گفتند : فلاني اين صداها چيست ؟!
خوب گوش كردم .
گفتم : چيزی نيست حاج آقا ، بچه ها مشغول نماز شب هستند
گقتند : كسی كه در اين حوالی نيست !
جواب دادم : بچه ها برای نماز به اطراف می روند .
ايشان مشتاق ديدار بچه ها بودند .
باهم از چادر خارج شديم . به اطراف درختها رفتيم .
در آنجا چندين قبر بود .
بچه ها برای خواندن نماز شب به داخل آنها می رفتند .
آقای فاضل با تعجب نگاه می كرد .
در يكي از قبرها محمد تورجی به حالت سجده افتاده بود .
از خوف خدا با حالت عجيبی گريه می كرد .
آقای فاضل به اطراف محوطه رفت .
ديگر بچه ها هم مشغول نماز بودند .
هنوز يك ساعت تا اذان مانده بود .
نميدانم چرا ، ولی آقای فاضل حالت عجيبی پيدا كرده بود .
ايشان بعد از ماجرای آن شب يك ماه در گردان ماندند !
هميشه با بچه ها بودند .