آيت الله فاضل به محل لشگر امام حسين (ع) آمده بودند .

 برای بچه ها صحبت كردند .

 قرار بود قبل از ظهر برگردند .

 با موتور به دنبالشان رفتم .

خواهش كرديم به محل گردان ما تشريف بياورند .

ايشان قبول كردند و گفتند : برای اقامه ی نماز ظهر به آنجا

 می آيند .

نماز ظهر و عصر به پايان رسيد .

 قرار شد ناهار را در كنار رزمندگان باشند .

 بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر ديگر از بچه ها در كنار

 ايشان نشستند .

آيت الله العظمی فاضل سوالات بچه ها را پاسخ می دادند .

محمد از آقا خواستند در ميان بچه ها بمانند و صحبت كنند .

برنامه ی پرسش و پاسخ تا غروب طول كشيد . برای همين

 نماز مغرب را همانجا خواندند .

قرار شد شب را همانجا در گردان امام حسين (ع) بمانند .

 برای استراحت محل فرماندهی را برای ايشان آماده كرديم .

نيمه های شب بود .

ديدم كسی من را صدا می زند .

 يكدفعه از خواب پريدم .

ديدم آيت الله فاضل است .

ايشان گفتند : فلاني اين صداها چيست ؟!

خوب گوش كردم .

گفتم : چيزی نيست حاج آقا ، بچه ها مشغول نماز شب هستند

 

گقتند : كسی كه در اين حوالی نيست !

جواب دادم : بچه ها برای نماز به اطراف می روند .

ايشان مشتاق ديدار بچه ها بودند .

 باهم از چادر خارج شديم . به اطراف درختها رفتيم .

 در آنجا چندين قبر بود .

 بچه ها برای خواندن نماز شب به داخل آنها می رفتند .

آقای فاضل با تعجب نگاه می كرد .

در يكي از قبرها محمد تورجی به حالت سجده افتاده بود .

 از خوف خدا با حالت عجيبی گريه می كرد .

آقای فاضل به اطراف محوطه رفت .

 ديگر بچه ها هم مشغول نماز بودند .

هنوز يك ساعت تا اذان مانده بود .

نميدانم چرا ، ولی آقای فاضل حالت عجيبی پيدا كرده بود .

 ايشان بعد از ماجرای آن شب يك ماه در گردان ماندند !

هميشه با بچه ها بودند .