چادر
چادر سیاهم را بر سرم میکشم ...
من آسمانم .... آسمان را به هر کسی نمی دهند ...
آسمان بالاست ...
هر کسی نمیتواند به آسمان برسد ... چون آسمان بالاست ...
وقتی از جلوی من راه می افتی و من میبینم که از سوپر مارکت
مردی بیرون می آید تا نگاهی بیندازد به تو ....
وقتی از جلوی من راه می افتی و من میبینم که آن پسر های
برق گرفته ی جوجه تیغی که روی پله های مغازه ای نشسته اند
نگاهشان را با تو همراه می کنند ...
وقتی از جلوی من راه می افتی و من میبینم که پیرمردی که
شلوار نخی می فروشد سر کوچه هم دلش با تو می آید ...
وقتی من از پشت تو می آیم و مرد سوپر مارکتی سرش را پایین
می اندازد و به مغازه اش بر می گردد ....
و قتی من از پشت تو می آیم و میبینم که همان جوجه تیغی با
چرخش 360 درجه ای راه را برایم باز می کند ...
وقتی من از پشت تو می آیم و گروهک جوجه تیغی ها پاهایشان
را جمع می کنند که مبادا کفشم به کفششان برخورد کند و
و پهن زمین شوم ...
وقتی میبینم سیب سرخی نیستم که هر کس گازی از من بزند و
برود رد کارش ...
وقتی میبینم آسمانم و دست نیافتنی ...
آن لحظه است که .... عاشق چادرم می شوم ....
آهای سیبِ سرخ .... ارزان نباش ...
آهای سیب سرخ آسمان باش و آسمانی ....
آسمانی باش و خدایی ...

+ نوشته شده در یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 15:46 توسط بیقرار شهادت
|