پیرمرد و نوه ...
سوی ما آید نداها را صدا
پیرمرد با پسر ، عروس و نوه کوچیکش زندگی می کرد .
چشم هاش کم سو شده بودند و دست هاش لرزون .
همین هم باعث شده بود تا هر وقت غذا می خوره مقداری از اون
رو روی زمین بریزه .
چند تائی بشقاب و کاسه بلوری هم از دستش افتاده و شکسته
بود .
پسر و عروسش هم تصمیم گرفتند از اون به بعد واسه پدربزرگ
سفره ای جدا بندازند تا خودشون با آرامش بیشتری دور هم
غذا بخورند .
و روزها همینطور پشت سر هم می گذشتند و جز نوه کوچولو
کسی متوجه غصه پدربزرگ و اشکی که موقع تنها غذا خوردن
توی چشم های بی رمقش حلقه می زد نبود .
یه روز پدر و مادر دیدند که کوچولوشون داره تلاش می کنه تا با
چوب و چسب چیزی بسازه .
پدر پرسید : پسرم چکار می کنی ؟
و جواب شنید که :
می خوام دو تا کاسه چوبی براتون درست کنم که وقتی پیر شدید
ازشون استفاده کنید .
پول هام رو هم دارم جمع می کنم تا دوتا سفره هم براتون بخرم
و بتونید جدا از من و خانواده ام غذا بخورید !
حرف و رفتار پسرک اونها رو حسابی تکون داد و همون شب
دست های پدربزرگ رو گرفتند و اونو سر سفره خودشون نشوندند
و دلچسب ترین غذای عمرشون رو خوردند .
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی