این جهان کوه است و فعل ما ندا

 سوی ما آید نداها را صدا


پیرمرد با پسر ، عروس و نوه کوچیکش زندگی می کرد .


چشم هاش کم سو شده بودند و دست هاش لرزون .


همین هم باعث شده بود تا هر وقت غذا می خوره مقداری از اون

 رو روی زمین بریزه .


چند تائی بشقاب و کاسه بلوری هم از دستش افتاده و شکسته

بود .


پسر و عروسش هم تصمیم گرفتند از اون به بعد واسه پدربزرگ

 سفره ای جدا بندازند تا خودشون با آرامش بیشتری دور هم

غذا بخورند .


و روزها همینطور پشت سر هم می گذشتند و جز نوه کوچولو

 کسی متوجه غصه پدربزرگ و اشکی که موقع تنها غذا خوردن

 توی چشم های بی رمقش حلقه می زد نبود .


یه روز پدر و مادر دیدند که کوچولوشون داره تلاش می کنه تا با

چوب و چسب چیزی بسازه .


پدر پرسید : پسرم چکار می کنی ؟


و جواب شنید که :


می خوام دو تا کاسه چوبی براتون درست کنم که وقتی پیر شدید

 ازشون استفاده کنید .


پول هام رو هم دارم جمع می کنم تا دوتا سفره هم براتون بخرم

و بتونید جدا از من و خانواده ام غذا بخورید !


حرف و رفتار پسرک اونها رو حسابی تکون داد و همون شب

دست های پدربزرگ رو گرفتند و اونو سر سفره خودشون نشوندند

 و دلچسب ترین غذای عمرشون رو خوردند .