خادم حرم مطهر امام رضا(ع) مشغول خواندن قرآن بود ، صدای

 شخصی را شنید که به او سلام می‌کند .

 سرش را که بالا آورد ، چشمش به تاجر بزرگ و دوست قدیمی و

 صمیمی تهرانی‌اش افتاد ، بی‌اختیار از جای خود بلند شد و

 در حالی که او را در آغوش می کشید ، گفت : و علیکم‌السلام ،

 به به ! چشم ما به جمال دل‌آرای دوست عزیز و قدیمی ،

 جناب حاج قادر روشن !

چه عجب از این طرفا ؟!

 
بعد از خوش و بش اولیه ، وقتی که خادم ، استکان چایی را

به حاج قادر تعارف کرد ، ‌پرسید : خب حاجی ! چطور شداز این

 طرف‌ها ، آن هم در این فصل سال که می‌دانم وقت سرخاراندن

 هم نداری ؟!

 
و حاجی در حالی که استکان خالی را به نعلبکی بر می‌گرداند ،

 آهی کشید و گفت : راستش مجبور شدم ، یعنی حال و

حوصله‌ کسب و تجارت ندارم .

می‌دونی که من با این همه ثروت و دارایی ، تنها یه پسر دارم

که در دانشگاه درس می‌خونه . حالا مدتیه که لیسانسش رو

گرفته و پاشو کرده توی یک کفش که الا و بلا می‌خوام بروم

خارج ! هر چه من و مادرش نصیحتش کردیم فایده نکرد که نکرد !

 با اینکه من و مادرش عزا گرفتیم و ته دلمان سخت مخالف

بودیم ، مجبور شدیم موافقت کنیم .

 
هر چه توی گوشش خواندم که همین جا بمان ، من برایت

خانه می‌خرم ، ماشین می‌خرم ، کاسبی راه می اندازم و

 هر چقدر

هم دلت بخواهد پول و سرمایه در اختیارت قرار می‌دهم ،

یا اگر هم می‌خواهی ادامه‌ تحصیل بدهی در همین ایران ادامه

 تحصیل بده ، توی گوشش نرفت که نرفت !

دست آخر گفتم ؛ پس بیا برای خداحافظی ، خدمت امام رضا(ع)

برسیم ، بعد از زیارت آقا ، به هر جایی که می‌خواهی بری برو .

 اونم قبول کرد و الان با مادرش توی هتله .

 
راستش قصد من این بود که به این بهانه خدمت آقا برسم و

 از او بخوام یک جوری پسرمو از رفتن به خارج منصرف کنه !

 خادم که تا این لحظه با دقت به حرف‌های حاجی گوش داد ،

 یک دفعه توی حرف‌های او پرید و با لحنی امیدوارانه گفت :

 اتفاقاً ، فردا صبح زود می‌خوان ضریح آقا را غبارروبی کنن .

 اگر دوست داشته باشی می‌تونم تو رو ببرم داخل ضریح تا با

خیال راحت ، حسابی با آقا درد دل کنی ! ها ؟ چطوره ؟

 
و حاجی با بی‌حوصلگی جواب داد : خیلی ممنون .

 گمان نمی‌کنم احتیاجی به این کارها باشه ، اگر آقا بخواد کار ما

 رو درست کنه ، همین طوری هم درست می‌کنه ، لازم نیست

 داخل ضریح برم ، اما اگر ممکن است وقتی داخل ضریح رفتی ،

کمی از غبار ضریح آقا را برای تبرک و تیمن برام بیار .

 
 ـ ای به چشم ! اینکه کاری نداره .

 
بعد از این گفت ‌و گو ، حاجی از دوست خادمش خداحافظی

‌کرد و رفت ، کبوتران حرم ، در آسمان آبی و شفاف شهر

 مشهد پرواز می کردند ، اوج می گرفتند ، چند دوری اطراف

 گنبد طلایی و گلدسته‌های آن می‌چرخیدند و در داخل صحن

عتیق ، کمی آن طرف تر از سقاخانه ، درست همان جایی که

مقدار زیادی گندم بر روی زمین ریخته شده بود فرود می‌آمدند .

 با خیال راحت و در امنیت کامل بر زمین نوک می‌زدند،

 دانه بر می‌چیدند و بی آنکه از جمعیت انبوهی که آن‌ها را 

محاصره کرده بودند هراسی به دل راه دهند ، « بق بقو » کنان ،

سرودهای عاشقانه سر می دادند .

 
 زن حاجی و پسر جوانش « جواد » هم در بین جمعیت اطراف

 کبوترها ایستاده‌ و هر کدام غرق در حال و هوای خودشان

بودند .

 جواد برای کبوتران ، دانه می‌پاشید و مادرش در فکر کبوتر جوان

 خودش نم نمک اشک می‌ریخت و زیر لب با امام رضا(ع) مناجات

 می‌کردد : « آقا جون ! الهی قربونت بشم ، تو که این همه کبوتر

 بی‌کس و کار را زیر بال و پرخودت گرفتی و پناهشان دادی ،

 سر و سامانشان دادی ، تأمینشان کردی و نگذاشتی که به

 غریبه‌ها پناهنده شوند ، زیر بال و پر این کبوتر جوان من

 «جواد» را هم بگیر و همین جا پیش خودمان نگاهش بدار و

نگذار که برود روی بام غریبه‌ها بنشیند ،

 فکر کن این « جواد » همان « جواد » خودت است .

 من هم مثل خودت همین یک « جواد » را دارم ، تو که درد دوری

 از تنها پسرت « جواد » را چشیده‌ای ، نگذار این پسر از ما

 دور شود » !

 
حاج خانم غرق مناجات بود که ناگهان رشته‌ افکار مناجاتی‌اش

 با صدای حاج قادر ، پاره شد : این هم غبار !

 
وقتی رویش را بر‌‌گرداند چشمش به شوهرش افتاد
که داشت یک

 پاکت نامه چهار تا شده را به او نشان می‌داد ،

 با گوشه چادرش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت :

اینکه یه پاکت نامه س  ! و حاجی با لبخند جواب داد : بله یک پاکت

 نامه ست ، اما توش غبار متبرک داخل ضریح مطهره .

حاج خادم ‌گفت : وقتی که توی ضریح رفتم ، به یادم سفارش

شما آمد ، اما متأسفانه فراموش کرده بودم که یک پاکت پلاستیکی

 برای غباری که خواسته بودین با خودم ببرم .

این بود که همان داخل ضریح به دور و برم نگاه کردم ، چشمم به

این پاکت‌نامه افتاد ، آن را برداشتم و مقداری غبار داخلش ریختم 

و خدمت شما آوردم .

 

 با احتیاط و به آهستگی ، پاکت را باز کرد .

جواد و مادرش هم از روی کنجکاوی به سوی پاکت‌نامه سرک

 ‌کشیدند ،

وقتی حاجی با دقت بیشتری به داخل پاکت نگاه کرد ،

متوجه شد که یک برگ نامه درون آن است .

 آن را در آورد و خواند .  وقتی نامه به پایان رسید ، اشک‌های

حاجی روی گونه‌هایش سر خورد .

 جواد و مادرش ، نگاهی به همدیگر انداختند و هم زمان پرسیدند :
 
 ـ مگ توی این نامه چی نوشته ؟!

و حاجی بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند ، نامه را به دست جواد

داد . جواد هم با صدای بلند شروع به خواندن کرد :

 
به نام خداوند حکیمی که همه چیز به دست او است ،

 امام رضا(ع) جان سلام !

 من مریم تهرانی ، 19 ساله ، اهل تهران هستم .

 با پدر و مادرم در محله‌ای فقیر‌نشین زندگی می‌کنم .

 البته چند تا خواهر و برادر ریز و درشت هم دارم .

 پدرم مدتی است که بدجوری مریض است و خانه‌نشین !

 البته شکر خدا بیماری‌اش لاعلاج نیست ، ولی متأسفانه

ما به دلیل فقر مالی و تنگدستی ، قادر به معالجه‌اش

 نیستیم .

همین باعث شده که مادر مجبور شود روزها توی این

 خانه و آن خانه برود کلفتی کند و طبیعی است که

 کسی به خواستگاری دختری نمی‌آید که پدرش مریض

 و مادرش کلفت است و وضع مالی دشواری هم دارند .

آقا جان دستم به دامنت ، یک کاری برای ما بکن !

 
نامه که به اینجا رسید ، اشک گرم ، میهمان خانه‌ چشمان

 جواد هم شد ، جواد رو کرد به پدرش و پرسید :

 

 ـ بابا اگه من تصمیم بگیرم که توی ایران بمونم ، حاضری برام

 چه کار کنی ؟

حاجی و همسرش نگاهی به هم کردند .

برق شادی به وضوح در چشمان هر دوی آن‌ها دیده می شد و

 گل لبخند میهمان لبانشان شد و حاجی رو به سوی جواد

برگرداند و با دستپاچگی جواب داد :

 
 - هر کاری که دلت بخواد عزیزم !

 من که جز تو کسی رو ندارم ، حاضرم تمامی ثروت و دار و ندارمو

 به پای تو بریزم به شرطی که به خارج نری و همین جا پیش ما

 بمونی !

 
 - من به یه شرط پیش شما می‌مونم !

 
 - چه شرطی عزیزم ؟! هر چی باشه قبول می‌کنم .

 
 - اینکه همین دختر رو برای من بگیری ، هزینه‌ معالجه

 پدرشو بپردازی و سر و سامانی هم به وضع زندگیشون

بدی .

 
 - همین ؟!

 
 - بله ! همین !

 
حاجی با شنیدن این جملات جلو آمد و با دو دست ، سر پسرش

را گرفت ، پیشانی‌اش را غرق بوسه کرد و سرش را به

سینه چسباند و گفت :

 با کمال میل قبول می‌کنم عزیزم ! با کمال میل !

 
آن گاه نگاهش را به گنبد طلایی امام رضا(ع) دوخت و
گفت :

 

 آقا جان ! ممنونتم ، خیلی آقایی ! به خدا خیلی کارت درسته ...!

 

...

 
اتومبیل بنز ، کوچه‌های خاکی ، تنگ و پر از کودکان ژولیده‌ای را

که با یک توپ پلاستیکی ، فوتبال بازی می کردند را ، یکی پس

 از دیگری پشت سر گذاشت و بالاخره در برابر یک کوچه‌ یک متری

ایستاد .

  

 همگی پیاده شدند .

جواد که یک دسته گل و یک جعبه‌ شیرینی در دست داشت ،

به زحمت یک بار دیگر آدرس روی پاکت‌نامه را چک کرد و گفت :

درسته .

باید توی همین کوچه باشه . سه نفری وارد کوچه شدند .

 حاج خانم شروع به در زدن کرد .
 
 ـ کیه؟ صدای دخترکی جوان از درون منزل به
گوش رسید .

 
حاج خانم جواب داد : منزل آقای تهرانی ؟

 
 - بله همین جاس . الان خدمت می‌رسم و لحظه‌ای بعد
در باز

شد .

 تا چشم حاج خانم به دخترک جوان و زیبا ، اما ساده پوش و

متین ، افتاد ؛ لبخند زنان پرسید : شما مریم خانم هستی ؟

 
دخترک با تعجب نگاهی به حاج خانم ، حاج آقا و جواد انداخت
و

پاسخ داد : بله ! ... ش ... شما ؟!

 
 ـ ما اومدیم حال بابا رو بپرسیم . ایشون در منزل تشریف دارن؟

 مریم ، دستپاچه شد و جواب داد : ب ... بله ... خیلی خوش

 آمدید . بفرمایید داخل ...

 
آقای تهرانی کمی خودش را داخل بسترش جابجا کرد و
گفت :

خیلی ببخشید ! شما بدون اطلاع قبلی تشریف آوردین ،و ما

هم متأسفانه غیر از چاپی ، چیزی در منزل نداشتیم تا از شما

 پذیرایی کنیم .

حالا بفرمایید چاییتون رو میل کنید تا سرد نشده ...

در همین موقع ، صدای در حیاط آمد .

 مریم به سرعت به طرف در حیاط دوید .

وسط حیاط به مادرش رسید و گفت : مامان ... مامان ! ...

سه نفر غریبه اومدن که از همه چیز زندگی ما خبر دارن ؛

یه حاج آقا ، یه حاج خانم و یه جوان شیک و محترم !

 نمی‌دونم چیکار دارن . میگن می‌خوان احوال بابا را بپرسن ،

 یک جعبه شیرینی و یک دسته گل هم با خودشان آوردن ...

 
وقتی احوالپرسی مادر مریم با میهمانان ناشناس تمام شد
 ،

 آقای تهرانی سر صحبت را باز کرد :

 
 ـ خیلی معذرت می‌خوام من شما رو به جا نیاوردم ،

 فرمودین از کجا تشریف آوردین ؟ از کجا ما رو می‌شناسین ؟!

 
حاج قادر نامه را از جواد گرفت و 
به دست مریم داد و ‌پرسید :

این دست خط شما نیست ؟

 

 مریم با دیدن نامه غش کرد ...
 
پدر مریم هم مات و مبهوت بود و نمی توانست
 حرفی بزند .

 حاج خانم ، بلافاصله مقداری از آب پارچ بر روی دستش ریخت

 و بر سر و صورت مریم پاچید .

 کمی بعد ؛ مریم به هوش آمد و  نفس عمیقی کشید .

 فوراً دست و پایش را جمع کرد ، مؤدبانه نشست و گفت :

 به خدا قسم ، کسی جز خدا و امام رضا(ع) و من از این نامه

 خبر نداشت . این نامه دست شما چه کار می کنه ؟

 
پدر و مادر مریم ، سرزنش کنان گفتند :

 همینو کم داشتیم ! دختر این نامه دیگه چیه که تو نوشتی ؟!

 ما آبرو داریم ، ما تو رو با نون حلال بزرگ کرد‌یم ، دیگ فکر

 نمی‌کردیم تو هم اهل این برنامه‌ها باشی و به این و اون نامه

 بنویسی آخه مگه ... حاجی دوید وسط حرف پدر مریم و گفت :

 
 ـ فکر بد نکنید این نامه ، نامه ایه 
که مریم به آقا امام رضا(ع)

نوشته ، حالا آقا هم ما رو مأمور کرده که خدمت شما برسیم و

با دل و جان به مشکلاتتون رسیدگی کنیم ...

 
پدر و مادر مریم نگاهی به هم کردند .

 حاجی ادامه داد :

من یک تاجر هستم و پسرم جواد هم که تازه لیسانسشو

گرفته ، هیچ چیز توی زندگی کم و کسر نداره و از این جهت

خدا رو شکر ، حالا خدمت رسیدیم تا از شما خواهش کنیم

 جواد ما رو به غلامی قبول کنید .

 هر شرطی هم که بذارید ما قبول می‌کنیم ، در ضمن یک

منزل خوب هم برای شما توی یه محله مناسب می‌خریم و

تمامی مخارج درمان شما رو هم می‌پردازیم .

برای عروس و داماد هم ، یه خانه مناسب و ماشین و وسایل

کامل منزل رو فراهم می‌کنیم ،

 البته ، مراسم عروسی زمانی برگزار میشه که شما از

بیمارستان مرخص بشین و سلامتی کامل خودتونو به دست

 آورده باشین . حالا چی میگین ؟

 
آقای تهرانی که تعجب کرده بود ، اول کمی من
و من کرد و از

 ترس این که مبادا منتی بر او یا دخترش از طرف خانواده‌ داماد

 باشد قبول نمی کرد ، اما وقتی که

 مطمئن شد این کبوتران نامه ‌بر را امام رضا (ع) فرستاده ،

گفت : باشه ، قبول می‌کنم .

من کی باشم که دست رد به سینه فرستاده‌‌های امام رضا(ع)

 بزنم ؟!