آغاز عملیات بزرگ رمضان
به روایت سردار جعفر جهروتی :
مرحله دوم عملیات رمضان که شد ، ما نبودیم . یعنی تیپ در
سوریه و لبنان بود . وقتی برگشتیم ، شهید همت مسؤولیت
تیم را برعهده گرفت . من در مرحلة پنجم عملیات مسؤولیت
مهندسی رزمی را بر عهده داشتم و مسؤولیت گردان تخریب
هم به عهدة من بود . مأموریت ما جوری بود که روز و شب
باید کار میکردیم .
گردان تخریب باید جلوی گردانهای عملکننده راه میافتاد و
معبر باز میکرد و برای مهندسی هم باید 17کیلومتر خاکریز
میزدیم تا کاری کنیم که دشمن از پهلو نتواند سمت ما
بیاید و مجبور شود نیروها را دور بزند .
روبهروی ما مثلثیها و کانال پرورش ماهی قرار داشت و
سمت راست ما خالی بود .
ما در این عملیات با حاج همت مشورت کردیم که بیاییم
با وجود طولانی بودن خاکریز ، شب قبل از عملیات یک مقدار
از خاکریز را به سمت خاکریز دشمن بزنیم .
این کار را شروع کردیم و همین باعث شد دشمن از عملیات
ما مطلع شود . ولی چارة دیگری نداشتیم . این خاکریز باید
بین خط ما و خط عراقیها زده میشد ؛
یعنی میان مرز و کانال پرورش ماهی و مثلثیها .
شب قبل از آن مقداری خاکریز زده بودیم و آن شب باید
برای ادامه خاکریز قبلی ، خاکریز عراقیها را رد میکردیم
و میرفتیم سمت مثلثی سوم .
آن شب من خودم جلوی بولدوزرها راه افتادم .
تصور کنید دشمن از عملیات ما کاملأ مطلع بود و
نمیخواست ما به مقصد خودمان برسیم .
خاکریز عراق را که رد کردیم ، من برای اولین بار در جبهه جنگ ،
دیدم که هواپیمای عراقی در شب میآمد و با ریختن منور
تمام منطقه را مثل روز روشن میکرد . از آن طرف هم عراق
آتش سنگینی میریخت و این آتش آنقدر زیاد بود که وقتی ما
به پشت میدان مین رسیدیم ، اصلأ جرأت تکان خوردن نداشتیم .
باز همانجا بود که ما برای اولین بار دیدیم دشمن در آن عملیات
از گلولههای آتشزا استفاده میکند ؛
گلولههایی که وقتی به بچهها میخورد ، بچهها آتش میگرفتند و
میسوختند .
حالا رسیده بودیم به میدان مین .
تقریباً یک کیلومتر را زده بودیم و آن روز باید میرفتیم سمت
مثلثی سوم .
سمت چپ ما لشکر علی ابنابیطالب(ع) ،
تیپ قمر و چند یگان دیگر بودند و سمت راست ما هیچ یگان
دیگری عمل نمیکرد .
اگر ما سمت راستمان را تا مثلثی خاکریز نمیزدیم ،
دشمن فردا که هوا روشن میشد میآمد و بچهها را دور میزد .
آن شب آتش دشمن به قدری زیاد بود که بچههای تیپ
علی ابنابیطالب (ع) نتوانستند از میدان مین رد شوند و
چیزی حدود 450 نفر از بچهها آنجا شهید شدند .
در میدان مین تانکهای عراقی پروژکتورهایشان را روشن کرده بودند
و بچههایی را که وسط میدان بودند زیر کالیبر گرفته بودند .
بچهها هم برای اینکه گلوله نخورند ، به این طرف و آن طرف
پراکنده شده بودند و همین باعث شهادتشان شده بود .
ما همزمان داشتیم از سمت راست دشمن به طرف آنها
میرفتیم ، اما جلوتر که رفتیم ، دیدیم آنقدر آتش آنجا ریخته
که اگر حرکت بولدوزرهایمان را در همان مسیر ادامه بدهیم ،
حتماً مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگیرند .
از طرفی دیگر از بچههای تخریب هم خبری نبود .
همهشان یا شهید شده بودند یا مجروح .
همه چیز آنجا حسابی به هم ریخته بود .
من راه افتادم وسط میدان مین . دیدم کار خودم است ،
چون هیچ کسی آنجا نبود . باید سیم تلهها را برای خنثی کردن
مینها قطع میکردم ، اما سیمچین همراهم نبود .
مجبور شدم با دندان سیم تلهها را باز کنم و هر طور که شده
مینها را خنثی کنم .
مقدار زیادی از مینها را که خنثی کردم ، دیدم آتش کالیبرهای
دشمن از روی خاکریز خیلی زیاد است .
گاهی اوقات من را مجبور میکرد روی زمین دراز بکشم .
حالا اگر در همان حال درازکش یک مین زیر من جا میماند
و منفجر میشد درجا میمردم ، ولی خواست خدا این بود
که هیچ مینی سر راه من قرار نگیرد و بمانم .
یک مرتبه خودم را تنها دیدم . حتی آن دو گردان دیگر که همراه
ما بودند هم بدون فرمانده شده بودند و فرماندهانشان شهید
شده بود .
آنجا با شهید « همت » ارتباط گرفتم و موقعیت را برایش توضیح
دادم .
مدت کمی از جلو رفتنمان نگذشته بود که یکدفعه دیدیم بولدوزری
که ما جلوی آن حرکت میکردیم را زدند .
ما جانپناه گرفتیم .
جیپ را پشت یک تپه کوچک خاکی پنهان کردیم و داشتیم فکر
میکردیم این گلوله دیگر از کجا آمد !
ما که داشتیم میرفتیم سمت مثلثی سوم .
تازه با شهید همت هم تماس گرفته بودیم و او گفته بود بچهها
مثلثیهای یک و دو و سه را هم گرفتهاند .
پس این گلوله چطور به سمت ما شلیک شده بود ؟
متوجه شدیم همان موقع شهید همت با گردانی که در مثلثی
سه بود تماس گرفته و با کد رمز نام ما را آورده و گفته بود
برای فلانی و فلانی که دارند میآیند ، منور بزنید .
عراقیها بیسیمهای ما را شنود کرده بودند و در زدن منور
پیشدستی کردند . ما از چیزی خبر نداشتیم ،
اما به جای اینکه خودیها برایمان منور بزنند ،
عراقیها با یک کلت منور برای ما منور زدند .
دوباره حرکت کردیم و دیدیم مدام داریم تحت هدف قرار میگیریم .
چند دقیقه بعد دیدیم از مثلث این طرفی هم یک منور بالا آمد
و همانجا متوجه شدیم رو دست خوردهایم و کار عراقیها
بوده است .
سر خاکریز را کج کردیم به سمت مثلثی سوم .
شروع کردیم به زدن خاکریزها . عراقیها هم میزدند ،
اما ما به کارمان ادامه دادیم تا نهایتاً رسیدیم به مثلثی سوم .
چند تا وانت تویوتا هم آمد و تعدادی گونی برایمان آورد و
بچهها شروع کردند به ساختن سنگر پشت خاکریز .
از آن طرف متوجه شدیم بچه های لشکر علی ابنابیطالب (ع)
که سمت چپ ما بودند ، نتوانستهاند منطقه را از وجود عراقیها
و تانکهای عراقی کاملاً پاکسازی کنند .
مأموریت لشکر 27 این بود که پشت همین خاکریزهای 17
کیلومتری که زده بودیم پدافند کند .
یعنی فقط راه را برای لشکر علی ابنابیطالب (ع) ،
قمر و امام حسین(ع) باز کند تا آنها بروند و مثلثیها را بگیرند
که نتوانسته بودند کار را با موفقیت تمام کنند .
هوا دیگر داشت روشن میشد .
ما یکدفعه دیدیم از پشت سر چند گلولة تانک به سمت خاکریز آمد .
فهمیدیم که پشت سرمان نا امن است .
آنجا حدود 30 لودر و بولدوزر داشتیم که دو تا از بولدوزرهایمان از
بین رفته بود و یک لودرمان را هم زده بودند .
راننده لودرها همه خسته بودند و دیگر توان کار کردن نداشتند .
آنجا شهید «محسن حیاتپور» همراه تیپ بیسیم به کمک
من آمد .
من هم قطبنما را به دست او دادم و گفتم او به جای من
جلوی بولدوزرها حرکت کند .
خودم هم چند گونی کمپوت از ماشین تیپ بیسیم برداشتم
و یکی یکی باز میکردم و به رانندههای بولدوزر میدادم تا
بخورند و به کارشان ادامه بدهند .
باید به راننده بولدوزرها میگفتیم خاکریز را دوجداره کنند ،
چون پشت سرمان بهشدت ناامن بود .
اما این بندگان خدا شب تا صبح کار کرده بودند و خاکریز زده
بودند .
من روی این را نداشتم که بهشان دستور دوبارهکاری بدهم .
اما دوجداره کردن خاکریزها واجب بود تا گلوله از پشت
به بچهها اصابت نکند .
از طرفی یگانهای سمت چپ باید میآمدند و مواضع دشمن
را میگرفتند و مأموریت خودشان را کامل میکردند .
آخر سر بهناچار خجالت را کنار گذاشتم و به رانندههای بولدوزر
گفتم کار را شروع کنند .
در میان همه آنها یک جوان 16، 17 ساله بسیجی که رانندة
لودر بود ایستاد و گفت من حاضرم خاکریز را ادامه بدهم .
این در حالی بود که لودرها را چون زیاد بالا میآمدند
عراقیها میزدند و باید قبل از لودر ، بولدوزر منطقه را دپو
میکرد .
اما این جوان که اصفهانی هم بود مصرانه میخواست کار کند
و سرسختی او غیرت بقیه رانندهها را هم تحریک کرد و همه
بعد از او آماده شدند تا کار کنند .
تا دو کیلومتر خاکریز دوجداره را ادامه دادیم که
یکدفعه لودر نوجوان 16 ساله را زدند و
او همانجا شهید شد .
کار متوقف شد و هوا روشن . وضع من آنجا خیلی بههم ریخته بود
و از خستگی نای راه رفتن نداشتم .
فکر کنید از یک ماه قبل از این عملیات من هیچ خوابی به
چشمم نیامده بود .
شبها کارمان شناسایی بود و روزها بچهها را آموزش میدادیم .
این وضع تا شب ادامه پیدا کرد .
بچهها سنگر درست کرده بودند و همانجا مانده بودند .
از طرفی عراق داشت برای حملة فردا آماده میشد و از طرف
دیگر بچههای ما هم نتوانسته بودند کارشان را کامل انجام
بدهند .
شهید همت به ما گفت کمکم جمع کنیم و به عقب برگردیم .
ما هم لودرها و بولدوزرها را آرامآرام به عقب کشیدیم ،
چون اگر میماندیم ، صبح عراق میآمد و دورمان میزد .
حالا عراقیها فکر میکردند ما پشت خاکریز هستیم و داشتند
خودشان را آماده میکردند که فردا صبح به ما حمله کنند .
من جلوی دژ نشسته بودم و از دور همه چیز را میدیدم .
نزدیکیهای روشنایی هوا عراقیها یک حمله سنگین به
خاکریزها کردند ، اما با خاکریز خالی روبهرو شدند و حسابی
رو دست خوردند .
اگر بچهها داخل خاکریزها میماندند همهشان قتل عام میشدند .
در همان بحبوحه کار ، وقتی قرار شد به عقب برگردیم و لودرها
و بولدوزرها را هم به عقب بکشیم ، من از اوج خستگی در
انتهای خاکریز خوابم برده بود و دیگر متوجه هیچ چیز نمیشدم .
فقط تا آنجا که ذهنم یاری میکند به خاطر میآورم که خدا
بیامرز « رضا دستواره » آمد و من را انداخت عقب موتور .
من هی به این طرف و آن طرف میافتادم .
رضا که دید من تعادل ندارم ، یک چفیه انداخت دور کمر من
و به کمر خودش بست و این را من بعداً متوجه شدم که حتی
در مسیری که روی موتور بودم ، یک خمپاره نزدیک ما زده بودند
و دو تا ترکش نشسته بود در پای من و من متوجه نشده بودم !
دستواره من را همراه بچهها آورده بود داخل سنگر .
بیدار که شدم ، دیدم پایم را بستهاند .
البته آن ترکشها من را به عقب برنگرداندند .
با همان پانسمانی که بچههای سنگر انجام داده بودند سر کردم
و هنوز هم آنها را در پایم دارم .