پرونده عملیات رمضان (4)

به روایت سردار جعفر جهروتی :


مرحله دوم عملیات رمضان که شد ، ما نبودیم . یعنی تیپ در

سوریه و لبنان بود . وقتی برگشتیم ، شهید همت مسؤولیت

 تیم را برعهده گرفت . من در مرحلة پنجم عملیات مسؤولیت

 مهندسی رزمی را بر عهده داشتم و مسؤولیت گردان تخریب

 هم به عهدة من بود . مأموریت ما جوری بود که روز و شب

باید کار می‌کردیم .

گردان تخریب باید جلوی گردان‌های عمل‌کننده راه می‌افتاد و

معبر باز می‌کرد و برای مهندسی هم باید 17کیلومتر خاکریز

 می‌زدیم تا کاری کنیم که دشمن از پهلو نتواند سمت ما

بیاید و مجبور شود نیرو‌ها را دور بزند .

روبه‌روی ما مثلثی‌ها و کانال پرورش ماهی قرار داشت و

سمت راست ما خالی بود .

ما در این عملیات با حاج همت مشورت کردیم که بیاییم

با وجود طولانی بودن خاکریز ، شب قبل از عملیات یک مقدار

 از خاکریز را به سمت خاکریز دشمن بزنیم .

 این کار را شروع کردیم و همین باعث شد دشمن از عملیات

ما مطلع شود . ولی چارة دیگری نداشتیم . این خاکریز باید

 بین خط ما و خط عراقی‌ها زده می‌شد ؛

یعنی میان مرز و کانال پرورش ماهی و مثلثی‌ها .

 شب قبل از آن مقداری خاکریز زده بودیم و آن شب باید

 برای ادامه خاکریز قبلی ، خاکریز عراقی‌ها را رد می‌کردیم

 و می‌رفتیم سمت مثلثی سوم .

آن شب من خودم جلوی بولدوزرها راه افتادم .

 تصور کنید دشمن از عملیات ما کاملأ مطلع بود و

نمی‌خواست ما به مقصد خودمان برسیم .

خاکریز عراق را که رد کردیم ، من برای اولین بار در جبهه جنگ ،

 دیدم که هواپیمای عراقی در شب می‌آمد و با ریختن منور

 تمام منطقه را مثل روز روشن می‌کرد . از آن طرف هم عراق

آتش سنگینی می‌ریخت و این آتش آنقدر زیاد بود که وقتی ما

به پشت میدان مین رسیدیم ، اصلأ جرأت تکان خوردن نداشتیم .

باز همانجا بود که ما برای اولین بار دیدیم دشمن در آن عملیات

 از گلوله‌های آتش‌زا استفاده می‌کند ؛

 گلوله‌هایی که وقتی به بچه‌ها می‌خورد ، بچه‌ها آتش می‌گرفتند و

می‌سوختند .

 

حالا رسیده بودیم به میدان مین .

 تقریباً یک کیلومتر را زده بودیم و آن روز باید می‌رفتیم سمت

 مثلثی سوم .

سمت چپ ما لشکر علی ابن‌ابی‌طالب(ع) ،

تیپ قمر و چند یگان دیگر بودند و سمت راست ما هیچ یگان

 دیگری عمل نمی‌کرد .

 اگر ما سمت راستمان را تا مثلثی خاکریز نمی‌زدیم ،

دشمن فردا که هوا روشن می‌شد می‌آمد و بچه‌ها را دور می‌زد .

 آن شب آتش دشمن به قدری زیاد بود که بچه‌های تیپ

 علی ابن‌ابی‌طالب (ع) نتوانستند از میدان مین رد شوند و

چیزی حدود 450 نفر از بچه‌ها آنجا شهید شدند .

 

در میدان مین تانک‌های عراقی پروژکتورهایشان را روشن کرده بودند

 و بچه‌هایی را که وسط میدان بودند زیر کالیبر گرفته بودند .

 بچه‌ها هم برای اینکه گلوله نخورند ، به این طرف و آن طرف

 پراکنده شده بودند و همین باعث شهادتشان شده بود .

 ما همزمان داشتیم از سمت راست دشمن به طرف آنها

می‌رفتیم ، اما جلوتر که رفتیم ، دیدیم آنقدر آتش آنجا ریخته

 که اگر حرکت بولدوزرهایمان را در همان مسیر ادامه بدهیم ،

 حتماً مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار می‌گیرند .

 از طرفی دیگر از بچه‌های تخریب هم خبری نبود .

همه‌شان یا شهید شده بودند یا مجروح .

 همه چیز آنجا حسابی به هم ریخته بود .

من راه افتادم وسط میدان مین . دیدم کار خودم است ،

چون هیچ کسی آنجا نبود . باید سیم تله‌ها را برای خنثی کردن

 مین‌ها قطع می‌کردم ، اما سیم‌چین همراهم نبود .

 مجبور شدم با دندان سیم تله‌ها را باز کنم و هر طور که شده

 مین‌ها را خنثی کنم .

مقدار زیادی از مین‌ها را که خنثی کردم ، دیدم آتش کالیبرهای

دشمن از روی خاکریز خیلی زیاد است .

 گاهی اوقات من را مجبور می‌کرد روی زمین دراز بکشم .

حالا اگر در همان حال درازکش یک مین زیر من جا می‌ماند

 و منفجر می‌شد درجا می‌مردم ، ولی خواست خدا این بود

 که هیچ مینی سر راه من قرار نگیرد و بمانم .

یک مرتبه خودم را تنها دیدم . حتی آن دو گردان دیگر که همراه

 ما بودند هم بدون فرمانده شده بودند و فرماندهانشان شهید

 شده بود .

 آنجا با شهید « همت » ارتباط گرفتم و موقعیت را برایش توضیح

 دادم .

مدت کمی از جلو رفتنمان نگذشته بود که یکدفعه دیدیم بولدوزری

 که ما جلوی آن حرکت می‌کردیم را زدند .

ما جان‌پناه گرفتیم .

جیپ را پشت یک تپه کوچک خاکی پنهان کردیم و داشتیم فکر

می‌کردیم این گلوله دیگر از کجا آمد !

ما که داشتیم می‌رفتیم سمت مثلثی سوم .

تازه با شهید همت هم تماس گرفته بودیم و او گفته بود بچه‌ها

 مثلثی‌های یک و دو  و سه را هم گرفته‌اند .

پس این گلوله چطور به سمت ما شلیک شده بود ؟ 

 متوجه شدیم همان موقع شهید همت با گردانی که در مثلثی

 سه بود تماس گرفته و با کد رمز نام ما را آورده و گفته بود

 برای فلانی و فلانی که دارند می‌آیند ، منور بزنید .

عراقی‌ها بی‌سیم‌های ما را شنود کرده بودند و در زدن منور

 پیشدستی کردند . ما از چیزی خبر نداشتیم ،

 اما به جای اینکه خودی‌ها برایمان منور بزنند ،

عراقی‌ها با یک کلت منور برای ما منور زدند .

دوباره حرکت کردیم و دیدیم مدام داریم تحت هدف قرار می‌گیریم .

 چند دقیقه بعد دیدیم از مثلث این طرفی هم یک منور بالا آمد

 و همانجا متوجه شدیم رو دست خورده‌ایم و کار عراقی‌ها

 بوده است .

 سر خاکریز را کج کردیم به سمت مثلثی سوم .

 شروع کردیم به زدن خاکریزها . عراقی‌ها هم می‌زدند ،

 اما ما به کارمان ادامه دادیم تا نهایتاً رسیدیم به مثلثی سوم .

چند تا وانت تویوتا هم آمد و تعدادی گونی برایمان آورد و

بچه‌ها شروع کردند به ساختن سنگر پشت خاکریز .

 

از آن طرف متوجه شدیم بچه های لشکر علی ابن‌ابی‌طالب (ع)

که سمت چپ ما بودند ، نتوانسته‌اند منطقه را از وجود عراقی‌ها

 و تانک‌های عراقی کاملاً پاکسازی کنند .

 مأموریت لشکر 27 این بود که پشت همین خاکریزهای 17

 کیلومتری که زده بودیم پدافند کند .

 یعنی فقط راه را برای لشکر علی ابن‌ابی‌طالب (ع) ،

قمر و امام حسین(ع) باز کند تا آنها بروند و مثلثی‌ها را بگیرند

که نتوانسته بودند کار را با موفقیت تمام کنند .

هوا دیگر داشت روشن می‌شد .

ما یکدفعه دیدیم از پشت سر چند گلولة تانک به سمت خاکریز آمد .

فهمیدیم که پشت سرمان نا امن است .

 آنجا حدود 30 لودر و بولدوزر داشتیم که دو تا از بولدوزرهایمان از

 بین رفته بود و یک لودرمان را هم زده بودند .

 راننده لودرها همه خسته بودند و دیگر توان کار کردن نداشتند .

آنجا شهید «محسن حیات‌پور» همراه تیپ بی‌سیم به کمک

من آمد .

 من هم قطب‌نما را به دست او دادم و گفتم او به جای من

جلوی بولدوزرها حرکت کند .

 خودم هم چند گونی کمپوت از ماشین تیپ بی‌سیم برداشتم

 و یکی یکی باز می‌کردم و به راننده‌های بولدوزر می‌دادم تا

بخورند و به کارشان ادامه بدهند .

باید به راننده بولدوزرها می‌گفتیم خاکریز را دوجداره کنند ،

 چون پشت سرمان به‌شدت ناامن بود .

 اما این بندگان خدا شب تا صبح کار کرده بودند و خاکریز زده

 بودند .

من روی این را نداشتم که بهشان دستور دوباره‌کاری بدهم .

اما دوجداره کردن خاکریزها واجب بود تا گلوله از پشت

 به بچه‌ها اصابت نکند . 

از طرفی یگان‌های سمت چپ باید می‌آمدند و مواضع دشمن

را می‌گرفتند و مأموریت خودشان را کامل می‌کردند .

 

آخر سر به‌ناچار خجالت را کنار گذاشتم و به راننده‌های بولدوزر

 گفتم کار را شروع کنند .

 در میان همه آنها یک جوان 16، 17 ساله بسیجی که رانندة

لودر بود ایستاد و گفت من حاضرم خاکریز را ادامه بدهم .

 این در حالی بود که لودرها را چون زیاد بالا می‌آمدند

عراقی‌ها می‌زدند و باید قبل از لودر ،  بولدوزر منطقه را دپو

می‌کرد .

 اما این جوان که اصفهانی هم بود مصرانه می‌خواست کار کند

 و سرسختی او غیرت بقیه راننده‌ها را هم تحریک کرد و همه

 بعد از او آماده شدند تا کار کنند .

 تا دو کیلومتر خاکریز دوجداره را ادامه دادیم که

 

 یک‌دفعه لودر نوجوان 16 ساله را زدند و

او همانجا شهید شد .

 

کار متوقف شد و هوا روشن . وضع من آنجا خیلی به‌هم ریخته بود

و از خستگی نای راه رفتن نداشتم .

فکر کنید از یک ماه قبل از این عملیات من هیچ خوابی به

 چشمم نیامده بود .

شب‌ها کارمان شناسایی بود و روزها بچه‌ها را آموزش می‌دادیم .

این وضع تا شب ادامه پیدا کرد .

 بچه‌ها سنگر درست کرده بودند و همانجا مانده بودند .

 از طرفی عراق داشت برای حملة فردا آماده می‌شد و از طرف

دیگر بچه‌های ما هم نتوانسته بودند کارشان را کامل انجام

 بدهند .

 شهید همت به ما گفت کم‌کم جمع کنیم و به عقب برگردیم .

 ما هم لودرها و بولدوزرها را آرام‌آرام به عقب کشیدیم ،

 چون اگر می‌ماندیم ، صبح عراق می‌آمد و دورمان می‌زد .

 حالا عراقی‌ها فکر می‌کردند ما پشت خاکریز هستیم و داشتند

خودشان را آماده می‌کردند که فردا صبح به ما حمله کنند .

 

من جلوی دژ نشسته بودم و از دور همه چیز را می‌دیدم .

 نزدیکی‌های روشنایی هوا عراقی‌ها یک حمله سنگین به

خاکریزها کردند ، اما با خاکریز خالی روبه‌رو شدند و حسابی

 رو دست خوردند .

 اگر بچه‌ها داخل خاکریزها می‌ماندند همه‌شان قتل عام می‌شدند .

در همان بحبوحه کار ، وقتی قرار شد به عقب برگردیم و لودرها

و بولدوزرها را هم به  عقب بکشیم ، من از اوج خستگی در

 انتهای خاکریز خوابم برده بود و دیگر متوجه هیچ چیز نمی‌شدم .

 فقط تا آنجا که ذهنم یاری می‌کند به خاطر می‌آورم که خدا

بیامرز « رضا دستواره » آمد و من را انداخت عقب موتور .

 من هی به این طرف و آن طرف می‌افتادم .

رضا که دید من تعادل ندارم ، یک چفیه انداخت دور کمر من

 و به کمر خودش بست و این را من بعداً متوجه شدم که حتی

 در مسیری که روی موتور بودم ، یک خمپاره نزدیک ما زده بودند

 و دو تا ترکش نشسته بود در پای من و من متوجه نشده بودم !

 دستواره من را همراه بچه‌ها آورده بود داخل سنگر .

 بیدار که شدم ، دیدم پایم را بسته‌اند .

 البته آن ترکش‌ها من را به عقب برنگرداندند .

 با همان پانسمانی که بچه‌های سنگر انجام داده بودند سر کردم

 و هنوز هم آنها را در پایم دارم .