زن و کودک ...
کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود
و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد .
زني در حال عبور بود که کودک را ديد .
کودک را به داخل فروشگاه برد و برايش کفش و لباس خريد
و گفت :
" مواظب خودت باش . "
کودک رو به زن کرد و گفت : " ببخشيد خانوم شما خدا هستيد ؟ "
زن گفت : " نه من يکي از بندگان خدا هستم . "
کودک گفت : " ميدانستم با او نسبتي داريد . "
+ نوشته شده در یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 7:10 توسط بیقرار شهادت
|
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی