از سر رسیدم که پر از عکس پرکشیده هاست ، «غدیر» را

با تقدیر غم ورق زدم ، « عاشورا » را با آشوب اشک ،

 « تاسوعا » را بی دست ، «زینب» را با پیام ، « رقیه » را

 با عشق ، و چند برگ آن طرف تر ، صفحه «۹ / ۱۰» را

برداشتم و با آن موشک درست کردم و انداختمش از پنجره

 اتاق بیرون تا بلکه « بچه های کربلای ۴ » امشب در

شلمچه ، خیلی هم بی دفاع نباشند .

آه ! دل من امشب ، پیش « حاج حسین خرازی » است .

 چند روز دیگر در « کربلای ۵ » همه بدنش ، می پیوندد به

 آن دست شهیدش .

به موشکم گفتم ؛ هوای بچه های آدم را داشته باش .

در شرق ابوالخصیب ، محسن و محمد و حبیب ،

دارند پرپر می شوند .

آری ! از پنجره اتاق ، موشکم را انداختم بیرون تا « بیرونی »

 در تقاطع « انقلاب ، ابوریحان » قبل از آنکه بمیرد ،

معنای « بصیرت عاشورایی » را بفهمد .

ابوریحان به موشک من گفت : آن زمان که « حکیم بوعلی » 

 نسخه « شفا » می پیچید ، غربی ها در صف بیمارانش

 بودند .

موشک من رفت و از راسته کتاب فروشی ها ، کتاب

 وصیت نامه شهدا را پیدا نکرد ، اما یک جلد « نهج البلاغه »

 خرید که ترجمه هیچ کس نبود ؛

تجربه « این عمار » بود به زبان روزگار . بعضی ها « علی »

 را « ترجمه سلیس » می کنند به زبان مادری ،

اما موشک من ، مردی را می شناسد که « علی » را

« تجربه نفیس » می کند ، منتهی نه در کوچه تاریخ ، 

«کوفه» ؛ بلکه در همین خیابان انقلاب اسلامی .

 جای « بلال » خالی ! موذن زاده داشت اذان می گفت

به لهجه ایرانی . همان حوالی ، موشک من رفت و افتاد

 حیاط خانه « آقا » و از قول من به « سیدعلی » که

داشت وضوی نماز ظهر را با همان دست مجروحش

می گرفت ، گفت : من مستاجر نیستم ؛

خانه ام « بیت رهبری » است ،  اما « آقا » !

« دشمن به آتش می کشم ، گر تو لبت را تر کنی ،

من چون گلی در دست تو، کاش مرا پرپر کنی؛

 بر رشته های معجر زهرا قسم سید علی،

 خنجر به حنجر می زنم، گر تو هوای سر کنی » .

 موشک من که روز « ۹ دی » سرنشین اش بود ، رفت و

رفت و رفت تا رسید بهشت زهرا . قطعه سرداران .

 نشست کنار مزار « حسن تهرانی مقدم » و گذاشت تا

« سیدالشهدای غدیر » برایم فاتحه بخواند .

 « حسن باقری » همان جا به موشک من گفت : گاهی

 زنده ها برای مرده ها فاتحه می خوانند و گاهی شهدا

برای « زنده/ مرده ها » ، اما موشک من هر چه گشت ،

 « حاج احمد » را پیدا نکرد . سراغش را گفتم  از

 « عباس کریمی » بگیرد .

آمارش را داشتم از پشت پنجره .

« حاج عباس » گفت : برادر احمد رفته ، پرچم اسلام را

 بکوبد انتهای افق . سرش خیلی شلوغ است .

تا « ظهور » ، به ما گفته که به هیچ کس ، وقت ملاقات

ندهیم .

گاهی با خدا جلسه دارد ، گاهی با خون خدا ،

گاهی با بقیه الله ، گاهی با حضرت ماه ،

گاهی هم با « برادران دستواره » .

بهشت هست و نیست .

از ما هم زنده تر است « متوسلیان » .  ***

از سررسیدم که پر از عکس پرکشیده هاست ،

شهیدی هست ، اما صفحه کوچک سررسید ،

 گنجایش سرش را نداشت .

 به موشکم گفتم ؛ برو « جزیره » و سلام نسل مرا به

« محمدابراهیم » برسان .

« موشک ۹ دی » هنوز به «طلائیه» نرسیده بود که

« مجنون » شد .

موج ، او را گرفت ، کنترلش از دست من خارج شد و از

 اوج آسمان افتاد روی زمین . آخر ، نقطه صفر مرزی ،

 چشمش به استخوانی افتاد که از دل خاک ،

بیرون زده بود .

 موشک من گفت : کدام مادر ، جگرگوشه اش را اینجا

جا گذاشته است ؟!

 گفتم : پلاک ندارد ؟!

گفت : نه !

گفتم : نام آن مادر را می شناسم ؛ « مادر شهید گمنام » .

از سررسیدم ، گشتم و گشتم تا شماره «تهرانی مقدم» را

 پیدا کردم . زنگ زدم بهشت زهرا که ؛ هوای موشک ما را

 داشته باش .

در « جزیره » ، حسابی « مجنون » شده .

گفت : ولش کن ! بگذار راحت باشد !

گفت : از تهران تا « اتاق بیضی » چند کیلومتر است ؟!

 گفتم : نمی دانم !

گفت : اندازه اش دست ماست ؛ موشک ۹ دی ، الان دارد

 سوختگیری می کند . کارش که تمام شد ، بردش را

می رسانیم هر کجا که « آقا » بخواهد .  ***

از سر رسیدیم که پر از عکس پرکشیده هاست ،

نگاه می کنم به جای خالی یک برگ

خدایا ! چقدر دلم برای «۹ دی» تنگ شده .

 چند شب بعد که از جنوب برگشت ، برایش می خواهم

 « جشن تولد » بگیرم با ۲ شمع ،

یکی به نام « عباس » و یکی به نام « حسین » .  ***

۹ دی ، ۹ دی ، ۹ دی ۹ دی ! به گوشی یوم الله ؟!