فکّه :

 نام منطقه ای است در شمال غربی استان خوزستان که

 از غرب به خطّ مرزی ایران و عراق ،

 از شمال به منطقه چنانه، از شرق به ارتفاعات رقابيه و

ميشداغ و از جنوب به چزابه محدود می شود .

 فکّه را در زمين ، با شن های روان و رمل و تپه های ماهور

 و در آسمان با شهدای تفحص و سيد مرتضی آوینی

می شناسند ...

 

اینجا فکه است ، سرزمينی رملی ، با شن های روان

 

فکه یا مکه ، اصلاً چه فرقی می کند ،

 بگو عشق آباد ، سعادت آباد ، مدینه ی فاضله ،

بيت الله ثانی ، مهم این است که احرام ببندی و هروله کنی

 تا قتلگاه و قربانگاه آوینی .

 

فکه یعنی خاطرات سرخ فتح المبين ، طریق القدس ،

والفجر مقدماتی .

 

فکه یعنی حسن باقری ، مجيد بقائی ، یعنی بوی پيراهن

 یوسف و بوی عشق ...

 

فکه یعنی سيد مرتضی آوینی ؛ سيد شهيدان اهل قلم .

 

فکه یعنی داغ بر جگر لاله های سرخ تر از سرخ .

 

فکه یعنی از فرش تا عرش .

 

فکه یعنی ...

 نه ، قرار شد مکه باشد .

 

 پس مکه یعنی قتلگاه و قربانگاه اسماعيليان که خود را

 آماده ذبح عظيم کرده اند به فرمان ابراهيم خليل الله .

 

فکه محل نوشتن پایان نامه های فارغ التحصيلان مدرسه

 عشق و دانشگاه دفاع مقدس است ...

 

فکه یعنی نمره ی بيست ، پای کارنامه بچه های بسيج .

 

فکه یعنی معرفه شدن نکره .

 

فکه یعنی منصرف ها غير منصرف شدن ، آن هم درست

شب پرواز از فرش تا عرش .

 

در فکه تصدیق تصور را به کنار می زند و شک رخت

برمی بندد .

 

در فکه جاذبه های دروغين محلی از اعراب ندارند .

 

فکه بازتاب عاشورا و پس صحنه های کربلاست .

 

اگر خوب گوش کنی هنوز صدای عشق را می شنوی

 که داد می زند :

« هل من معين یعيننی و یا هل من ناصر ینصرنی »

 

من از ادراک فکه عاجزم .

 « دیر زمانی است اهل احساس های پوشالی شده ام »

من فرسنگ ها از سياره ی شهداء دور شده ام .

« گاهی دلم برای خودم تنگ می شود . »

غفلت و غرور و کوه تکبر و خود بينی زیر پوستم لانه کرده

 و پروانه های احساسم به کلکسيون تبدیل شده است !

شب ها هر چه به آسمان نگاه می کنم ستاره ای برایم

 دست تکان نمی دهد .

 

این روزها تکان های دلم سطحی شده و هيچ زلزله و

شوکی کار ساز نيست تا مرا از خواب غفلت بيدار کند ....

اینقدر بوی مردار گرفته ام که کرکس های گناه رهایم

نمی کنند .

پاهایم در لجن زار معصيت فرو رفته حتی دیگر گریه کردن

 هم از یادم رفته است .

 

شهيد را نمی توانم هجی کنم ، غمی روی دلم نشسته و

خيال بلند شدن ندارد .

 

راستی ! خدا چند بخش است ؟!

 آیا تا به حال به این مطلب فکر کرده ای ؟ !

 

در من هزار ابليس تحصن کرده و سربازان آنها مثل موریانه

 ستون های ایمانم را می جوند .

 

فکه ! کمکم کن تا عادت کنم عادت نکنم .

فکه ! آوینی را با همه خوبيهایش و حسن باقری را با همه ی

مظلومی و درایتش و مجيد بقائی را با همه ی وقارش در من

 زنده کن ؛ من بوی تعفن گرفته ام ...

 

ببينيد در من کسی مرده است

 که بوی تعفن مرا برده است ...

 

چفيه ، پلاک ، سربند ، واژه هایی هستند که معنایشان برایم

گنگ و نامفهوم است .

 من

 « ابصارهم غشاوه » را باور دارم ...

 « و غضوا ابصارکم ترون العجائب »

را نمی توانم پياده کنم ...

وقتی به آینه زل می زنم چشم هایم مرا ، قِِی می کنند ...

 

فکه ! قول می دهم لباس احرامم را بيرون نياورم ؛

قول می دهم دیگر عبور ممنوع نروم .

من خوب می دانم آخر کوچه گناه بن بست است ،

 ولی شهداء « لا تکلنی الی نفسی طرفة عين ابداً » !

 

شهدا ! من ، شما ...

مقصر ویرگول است ...

 

شهدا ! من – شما ...

مقصر خط فاصله است ...

 

فکه ! آمده ام تا آشتی کنم ؛

 

 راستی ! چرا تو را با سيم خاردار پيچيده اند ؟ !

فکه ! من گم شده ام ؛ کمکم می کنی تا خودم را پيدا کنم ؟!

 

سال جدید دارد از راه می رسد و تو هنوز هم تنت داغ است

 و پيراهن سوراخ سوراخت را عوض نکرده ای ؟ !

هنوز هم بوی باروت و خون می دهی !

در تو هزار کربلا زخم است و درد .

 

فکه ! مرا صدا بزن تا از خواب غفلت بيدار شوم ...

مرا ویران کن بساز ، با خاک خودت بساز ، با خاک خودت .

مرا از قفس دنيا رها کن تا رها شوم از همه ی قيد و بندها ...

 

مرا ... مرا ... مرا فراموش نکن

 

مرا به خاکت بسپار ، تا استحاله شوم ؛ تا جوانه بزنم و سبزتر

 از سبز برویم .

مرا در آغوش بگير تا در تو گم شوم .

 

من نه تو ، تو نه من ، من هيچ چيزی نيستم ،

 هر چه هست توئی ؛

         تو ...