اروند ...
اروندکنار
نشسته ام رو به رویش ؛ بچه های کاروان حلقه زده اند دور
راوی و زل زده اند به دهانش و تک تک جمله هایش را
می بلعند ؛ اما من ، نگاهم خيره رود است ...
نخستين سفر ، من هم زل زده بودم به راوی و حالا که فکرش
را می کنم انگار اصلاً رود را ندیده بودم ؛
این اروند دوست داشتنی وحشی را .
هر موجی که برمی دارد ، بند دلم پاره می شود .
شاکی شده ام از رود . از بی رحميش ، از وحشی بودنش ،
از اینکه چه می شد شب بيست بهمن ۶۴ راه می آمد با بچه ها ؟!
زل زده ام به رود ولی انگار هر چه از اروند و شب عمليات
والفجر ٨ شنيده ام در سرم دور برداشته .
فکر این که سر عزیزم را بکنم زیر آب که مبادا صدای
خرخر گلوی تير خورد هاش دشمن را خبر کند و آن قدر
صبر کنم که دیگر هيچ وقت صدایش در نياید ...
فکر این که چند نفر را این رود وحشی با خودش برد و
سال ها بعد پلاک هایشان از شکم کوسه ها در آمد .
هر بار همين آش است و همين کاسه .
هر بار آخر سر دیوانه ام می کند این رود .
آرام آرام شروع می کند ، کم کم اوج می گيرد و آخر سر
می کشاندم به احساسات متناقض ؛
به این که انگار هم عاشق این رودم هم متنفرم ازش .
هم آرامم می کند و هم بیتابم ...
هم افتخار می کنم به اروند رود کشورم ؛
به اینکه هنوز نامش اروند است و شط العرب نشده ،
و هم متنفر از این رود که شد مقتل بسياری از بهترین
جوان های کشورم ،
خيلی ها که هنوز جنازه شان هم برنگشته ...
بلند می شوم و دور می شوم از کاروان . سمت ساحل .
همان جا که آن قدر گل به پایت می چسبد که قدم از قدم
برداشتن را برایت سخت می کند .
مثل هميشه زیارت نامه شهدا را می خوانم و باز وقتی میرسم
به « یا ليتنی کنت معکم » دیگر لب هایم نمی جنبد ،
سکوت می کنم و فکر .
بی خيال شده ام ، رود را و باز فکر و خيال آن هایی که
شبانه زده اند به این رود وحشی ، یک لحظه هم رهایم
نمی کند .
مات و مبهوت کنار ساحل قدم می زنم با پاهایی سنگين .
چه طور این همه سبکبال کنار این ساحل رسيدند و پرگرفتند؟
پس چرا من گير کرده ام باز ؟
فکراین سنگينی ، فکر این ماندن ، بيچاره ام می کند .
باز هول می افتد به جانم که من هنوز آماده گفتن :
« یا لیتنی کنت ... » هم نیستم ...
و این یعنی منتظر نيستم ! و این یعنی هنوز آمادگی ندارم
برای ظهور .
و این یعنی کم آورده ام ! باز خودم را لعن و نفرین می کنم
که چرا دوباره آمده ام این جا ، وقتی آمدن هایم فقط دلم را
می لرزاند . فقط می لرزاند و حتی نمی تکاند ؛
که اگر دلم را تکانده بودم با افتخار سر بلند می کردم و آخر
زیارت شهدایم را باز نصفه رها نمی کردم .
اروند
هميشه دیوانه ام می کند ...