يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم ، هرکی ، هرکی رو

 جور ميکرد تو اين خونه مجردي .

 اونجا رختخواب گناه و معصيت .

گفت شب عاشورا ھرچي زنگ زدم به رفيقام ، ھيچکدوم در دسترس

 نبودند ؛

نه نمازي ، نه حسيني ، ھيچي ...

ميگفتم اينارو ھمش آخوندا درآوردند ، دو تا عرب با ھم دعواشون

 شده به ما چه !

میگفت : ماشينو برداشتم برم يه سرکي ، چي بھش ميگن ؟

گشتي بزنم .

تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم ، دخترخانم چادري داشت ميرفت

 حسينيه ...

خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم با ھر مکافاتي که بود ،

ميرسونمت و ...

خلاصه ، بردمش توي اون خانه ي مجردي .

 

اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت

 نداري ؟ آخه شب عاشوراست !!!!

بيا به خاطر امام حسين حيا کن .

گفتم برو بابا امام حسين کيه ؟ اينارو آخوندا درآوردند ، اين عربھا با

ھم دعواشون شده به ما ربطي نداره .

 

گفت : توي گريه يه وقت گفتش که :

خجالت بکش من اولاد زھرام ، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن !!!

من اين کاره نيستم ، من داشتم ميرفتم حسينيه !

 

گفتم : من فاطمه زھرا ھم نميشناسم ، من فقط يه چيز

ميشناسم : جواني، جواني کردن .

جواني ، گناه

جواني ، شھوت

اينارو ھم ھيچ حاليم نيست ...

 

گفت : این خانمه گفت : تو اگر لات ھم ھستي ، غيرت لاتي داري

 يا نه ؟ گفتم : چطور؟

خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناھم ، اين ھمه گناه

 کردي ، بيا امشب رو مردونگي ، لوتي وار به حرمت مادرم زھرا گناه

نکن ، اگه دستتو مادرم زھرا نگرفت برو ھرکاري دلت ميخواد بکن .

گفت : ما غيرتي شديم ؛

لباسامو پوشيدم و گفتم : يالا چادرو سرت کن ببينم ، امشب

ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زھرا اعتماد کنم ببينم

اين زھرا ميخواد چيکار کنه مارو ... يالا

 

سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست

بره پياده اش کردم

از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد .

ھمينجور که گريه ميکرد و درو زد به ھم ،

دم شيشه گفت : ايشالله مادرم فاطمه دستتو بگيره ، خدا خيرت

 بده آبروي منو نبردي ، خدا خيرت بده ...

 

  میگه اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و ...

تو صحبت ھا که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه ، ھي گريه ميکرد

 و با خودش حرف ميزد ، منم ميشنيدم چي ميگه .

اما داشت به من ميگفت ...

ميگفت : اين گناه که ميکني سيلي به صورت مھدي ميزني ،

آخه چرا اينقدر حضرت مھدي رو کتک ميزني ، مگه نميدوني ما

شيعه ايم ،

امام زمان دلش ميگيره ،

 اينارو ميگفت . منم سفت رانندگي ميکردم ...

پياده که شد رفت ، آمدم خونه .

ديدم مادرم ، پدرم ، خواھرام ، داداشام اينا ھمه رفتند حسينيه .

تو اينام فقط لات من بودم .

گفت تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا رو نشون

 ميده .

صفحه ي تلويزيون دو تکه شده ، تکه ي راستش خود بين الحرمين

 و گاھي ضريحو نشون ميده ، تکه دومش ، قسمت دوم صفحه ي

تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد ، يه مشت عرب

 با لباس عربي ، خشن ، با چفیه  ھاي قرمز، يه مشت بچه ھا

با لباس عربي سبز ، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکھا ميکشوندند.

 

ميگفت من که تو عمرم گريه نکرده بودم ، ياد حرف اين دختره

افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مھدي ميزنم !

ميگفت پاي تلويزيون دلم شکست ،

گفتم : زھرا جان دست منو بگير ...

زھراجان يه عمره دارم گناه ميکنم ، دست منو بگير

من ميتونستم گناه کنم ، اما به تو اعتماد کردم ...

کسي ھم تو خونه نبود ،

ديگه ھرچي دوست داشتم گريه کردم .

گريه ھاي چند ساله که بغض شده بود ، گريه ميکردم ، داد ميزدم ،

 عربده ميکشيدم ، خجالت که نميکشيدم ديگه ، کسي نبود .

 

ميگفت نزديکاي سحر بود ، پدر و مادرم از حسينيه آمدند

تا مادرم درو باز کرد ، وارد شد تو خونه ، تا نگاه به من کرد

 ( اسمش رضاست ) ، يه نگاه به من کرد گفت :

 رضا جان کجا بودي ؟

 

گفتم چطور ؟ گفت بوي حسين ميدي !!!!

 

رضاجان بوي فاطمه ميدي ، کجا بودي ؟

 

افتادم به دست پدر و مادرم ، گريه .... تورو به حق اين شب

عاشورا منو ببخش

من کتک زدم ، اشتباه کردم

بابام گريه کن ، مادرم گريه کن ، داداشھا ، خواھرا ...

ھمه خوشحال

داداش ما ، پسر ما ، پسرم حسيني شده

 

صبح عاشورا ، زنجيرو برداشتم و پيرھن مشکي رو پوشيدم و رفتم

 تو حسينيه

تو حسينيه که رفتم ، ميشناختند ، ميدونستند من ھيچوقت اينجاھا

 نميومدم .

ھمه خوشحال ...

رئيس ھيئت آدم عاقليه .

آمد و پيشوني مارو بوسيد و بغلمون کرد و گفت :

 رضاجان خوش آمدي ، منت سر ما گذاشتي

 

گفت منم ھي زنجير ميزدم و ياد اون سيلي ھايي که به مھدي

 زده بودم گريه ميکردم

ھي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناھانم به مھدي زدم گريه

 ميکردم

 

جلسه که تمام شد ، نهارو که خورديم ، رئيس ھيئت منو صدا زد .

( من یه خواھشی دارم به کسانی که دستشون به دھنشون

ميرسه ، ميتونند سالی چند نفرو کربلا ببرند تورو به خدا یکی از

 کسانی که کربلا ميبرید از این طایفه باشه ...

اون جوونی که اھل این حرفھا نيست اما یه روز عاشورا مياد ،

ھمون روز دستشو بگير بگو خوش آمدی ، ميای بریم کربلا؟

این جوونا اگر شش گوشه ی حسينو ببينند گریه ميکنند ،

 متحول ميشن ، کربلا آدمو آدم ميکنه )

 

اومد به من گفت : رضاجان ميای کربلا ؟ گفتم : کربلا ؟!!  من ؟!!!

 من پول ندارم

گفت : نوکرتم ، پول یعنی چی ؟ خودم ميبرمت .

ميگفت حاج آقا ھنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بين الحرمينم .

رئيس ھيئت اومد گفت که : آقا رضا ، بریم تو حرم .

گفتم برید من یه چند دقيقه کار دارم

تنها که شدم ، زدم تو صورتم گفتم حسين جان ميخوای با دل من

 چکار کنی ؟

زھراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم ،کربلایيم کردی ؟

بی بی جان آدمم کردی ؟

 

اومدم شبکه رو گرفتم ، ضریح امام حسينو ، گریه کردم .

داد ميزدم ، حسين جان ، حسين جان ، دستمو بگير حسين جان ،

 پسر فاطمه دستمو بگير، نگذار برگردم دوباره

 

ميگفت رئيس ھيئت کاروان داره ، مکه مدینه ميبره .

ميگفت حاج آقا به جان زھرا سال تمام نشده بود گفت ميای

 به عنوان خدمه بریم مدینه !

 گفت ھمه کاراش با من ، من یکی از خدمه ھام مریض شده

خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت ،

یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقيع ،

 پای برھنه ، دنبال قبر گمشده ی زھرا دارم ميگردم .

گریه کردم :

زھرا جان ، بی بی جان ، با دل من ميخوای چکار کنی ؟

 من یه شب به تو اعتماد کردم ھم کربلایيم کردی ھم مدینه ای ؟

ميگفت خلاصه کار برام پيش اومد و کار و دیگه رفيقای اون چنينی

 را گذاشتم کنار و آبرو پيدا کردم .

یه مدتی ، دو سالی گذشت ...

ميگفت حاج آقا ھمه یه طرف ، این یه قصه که ميخوام بگم یه طرف

مادر ما گفت : رضاجان حالا که کار داری ، زندگی داری ،

حاجی ھم شدی ، مکه ھم رفتی ، کربلایی ھم شدی ،

نوکر امام حسين ھم شدی ، آبرو پيدا کردی ، اجازه ميدی بریم برات

خواستگاری ؟

گفتم بریم مادر ، یه دختر نجيب زندگی کن را پيدا کن .

رفتند گفتند یه دختری پيدا کردیم خيلی دختر مومنه و خوبيه

و اینھاست ، خلاصه رفتيم خواستگاری .

 

پدر دختر تحقيقاتشو کرده بود .

چقدر خوبه دختردارھا اینجوری دختر شوھر بدن ، باریکلا .

 

ميگفت منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت : ببين رضاجان من

ميدونم کی ھستی . اما دو سه ساله نوکر ابی عبدلله شدی .

 

ميدونم چه کارھا و چه جنایات و .... ھمه ی اینارو ميدونم ، ولی

من یه خواھش دارم ، چون با حسين آشتی کردی دخترمو بھت

ميدم

نوکرتم ھستم .

 فقط جان ابی عبدلله از حسين جدا نشو . ھمين طوری بمون .

 من کاری با گذشته ھات ندارم . من حالاتو ميخرم .

من حالا نوکرتم .

 

ميگفت منم بغلش کردم پدر عروس خانم را ،

 گفتم دعا کنيد ما نوکر بمونيم ...