معرفی شهید ...
شهیدان می روند نوبت به نوبت
خدایا نوبتم کی خواهد آمد ... ؟
................................................................................
جانباز شهید حسن رجایی فرد
صحبت فرزند شهید در مورد شهادت پدر :
« الان انکسر ظهری ... بابام همه ِکس م رفتـــ ...
بعد از افطار سی و سوم از چله ی روزه اش ؛
نماز مغرب را خواند و رفتــــ ...

هربار به جهت جانبازی اش زمین خورد صدا زد " یا حسین " ...
حسین (ع) امشب دست بابام رو گرفت ...
الان تو اتاق پایین بابام رو غسل دادیم و کفن کردیم و توی پرچم
گنبد امام حسین پیچیدیم . بابام آروم خوابیده ؛
این جیگر منه که آروم نمیشه . عروسی اونه و عزای من ...
بابام جوونه ؛ 48 سالش هنوز تموم نشده . دیشب سری جدید
قرصاش رو خریدم . بابام جانباز مغز و اعصاب بود . 30
سال رنج کشید . از شب سوم خرداد 61 تا امشب ...
تا امشب که آروم شد ...
دیگه روزی 42 تا قرص نمیخوره که تشنج نکنه .
دیگه سرش تو در و دیوار نمیخوره .
من میدونم سر بابام امشب روی دامن ملائک است .
من میدونم بابام امشب جلوی نکیر و منکر میگه بیاین سینه ام رو
بو کنین و خجالت بکشین .
من میدونم که بابام دیگه راحت آب میخوره و لیوان آب از دستش
پرت نمیشه . دیگه دست و پاش نمیپره .
اما این من بدبختم که دیگه بابا ندارم که براش آب بریزم تا
وضو بگیره .
این منم که دیگه بابا ندارم که قدم های پنج دقیقه ایی بردارم
کنار بابام .
این من بدبختم که بابام نیست بهم بگه نماز شب بخون و منم
نخونم .
بابام اینقدر گفت " یا الله برحمتک اثتغیث " خدا با رحمتش بردش
پیش دوستاش ...
همیشه میگفت ما از کاروان جا موندیم ؛
دعا کن بریم . دعا کن بریم ...
گریه میکردم و باهاش دعوا می کردم که زوده بابا ... زوده یتیمی ...
حالا بیام خونه و ببینم بابام خوابیده تو اتاقی که نمازخونه و
حسینیه و خواب و خوراکش همونجا بود ...
بابام رفتــــ ؛ اون جاش خوبه ؛
برای من دعا کنین که بچه خوبی نبودم براش . نبودم اونی که اون
میخواست .
خدا کمک من کنه ؛ خدا دست منو بگیره . کمرم شکسته ...
بابام پایین خوابیده و من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم ...

قطعه ۴۳ بهشت زهرا ...
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی